•••Tae's pov•••
-واووو، اینجاست؟
×میبینی؟ گلفروش ما الان پنت هاوس یه آپارتمان شیک رو صاحب شده.
با یادآوری جونگ کوکی که تو گلفروشی با لبخند از گلاش حرف میزد، لبخندی روی لبام شکل گرفت. وارد ساختمون شدیم. آیو در رو باز گذاشته بود و ما تونسته بودیم به راحتی به سمت آسانسور حرکت کنیم. به شدت استرس داشتم، نمیدوستم چرا حس خوبی ندارم.
شوگا هیونگ، دکمهی طبقهی چهاردهم رو زد و هر دو منتظر رسیدن آسانسور به مقصد شدیم. با باز شدن در آسانسور، ضربان قلبم به هزار رسید. یعنی قرار بود بعد از هفت سال ببینمش؟
یونگی اول به سمت در رفت و منم پشتش حرکت کردم. تمام حسام باهم ترکیب کشنده ای رو به وجود آورده بودن تا منو از پا در بیارن. ترس، استرس، هیجان، خوشحالی، آشفتگی و...
نمیدونستم جونگ کوک قرار بود با دیدن من چه واکنشی بده، منو از خونه بیرون میکرد؟ سرم داد میزد و منو به باد کتک میگرفت؟ بهم سیلی میزد؟ بهم فحش میداد و تمام توهین ها و تحقیر هایی که شده بود رو جبران میکرد؟ سرم رو به دیوار میکوبید؟
تمام احتمالات رو کنار زدم و قدم دیگه ای به سمت جواب سوالام برداشتم. هر واکنشی که نشون میداد و هر رفتاری که میکرد، حق داشت...من با اون خیلی بد کرده بودم و هیچکس، هیچجوره نمیتونه منکرش بشه...
نفهمیدم کی به جلوی در رسیدیم که شوگا هیونگ به طرفم برگشت و بعد آروم زنگ در رو زد. طولی نکشید که آیو به استقابلمون اومد و لبخندی مهمون صورتش کرد.
صدای جونگ کوک رو میشنیدم که میپرسید "کیه؟"
ضربان قلبم دوباره به تقلا افتاد و چند برابر شد. یونگی که دیشب یه ملاقات با جونگ کوک داشت، جراتش بیشتر بود و نزدیکتر رفت. منم پشت سرش به راه افتادم. هر دو تامون در معرض دید جونگ کوک قرار گرفتیم. جونگ کوک نگاهی بهمون کرد و گاز دیگه ای به سیب توی دستش زد و دوباره سرش رو تو کتابی کرد که به دست داشت.
انگار که ما چند تا غریبهی رهگذر بودیم و اون تا حالا ما رو ندیده بود...من با دقت داشتم نقطه به نقطش رو با دلتنگیام فتح میکردم. اونقدر بهش خیره بودم که یونگی یکی به بازوم زد تا به خودم بیام.
اون هیکلی تر و جذابتر شده بود. یه پییرسینگ گوشهی لبش برق میزد و دست راستش کامل تتو شده بود. با اینکه فرمانده بود ولی از تتوهاش نگذشته بود. تو اون پیرهن مشکی با موهای مشکی کوتاه به شدت جذابتر هم به نظر میرسید. اون از لحاظ ظاهری اینقدر تغییر کرده بود، دیگه خدا به داد درونش برسه...
×جونگ کوک...
شوگا هیونگ، جونگ کوک رو صدا زد، اما اون جوابی نداد.
♡جونگ کوک اوپا، نمیخوای جواب هیونگت رو بدی؟
جونگ کوک بدون اینکه نگاهش رو از کتابش بگیره گفت
+اولا، که بارها گفتم منو اوپا صدا نزن. دوما، من هیونگی ندارم که بخوام جوابش رو بدم.
YOU ARE READING
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...