وقتی به هوش اومدم، تو یه ماشین بودم. با اخم نگاهی به اطرافم کردم. هوا تاریک بود و از منظرهی بیرون، فقط نور ماشین ها مشخص بود. به اطرافم نگاه کردم. تو یه ون بودم که حدود ده نفر توش نشسته بود. اون وو هم جلو نشسته بود.
باید صبر میکردم تا ماشین وایسه و بتونم یه فکری به حال فرارم بکنم.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که ماشین ایستاد و من همچنان خودم رو به بیهوشی زده بودم.
دو نفر زیر بازو هام رو گرفتن و منو از ماشین خارج کردن. زیرچشمی نگاهی به اطراف کردم. داشتن منو به سمت یه انبار میبردن، اگه به اونجا میرفتم، دیگه راه فراری برام وجود نداشت. باید قبل از رسیدن به اون انبار، همه رو مغلوب میکردم و سوار اون ون میشدم و از اینجا میزدم بیرون. البته عملی کردنش اصلا به آسونی گفتن و تصور کردنش نبود.
تو یه حرکت خودم از حصار دست اونا آزاد کردم و با چند تا لگد، اونا رو از خودم فاصله دادم. تفنگی از یکیشون کش رفتم و سریع به سمت بقیشون گرفتم.
اون وو پوزخند زنان نزدیکم شد که یه تیر نثار بازوش کردم.
اون با درد و خشم فریاد زد
°اون عوضی رو بگیرید !!!چند تا تیر حروم چند نفر دیگشون کردم. اون همه سال آموزش نظامی بالاخره کار خودش رو کرده بود. سریع به سمت ماشین رفتم که دیدم درش قفله و سوئیچی روش نیست. لعنتی فرستادم و برگشتم سمتشون.
+یا سوئیچ این ماشین رو میدید یا همتون رو به رگبار میبندم.اون وو به سمتم خواست حمله ور بشه که این بار تیری به پاش شلیک کردم. اون وو دوباره فریادی از درد کشید و این بار به زمین افتاد. بقیه چند تا شلیک به سمتم کردن که با جا خالی هایی که به موقع دادم، حمله هاشون رو دفع کردم.
از اون ده نفر، حالا فقط چهار نفرشون که شامل اون وو هم میشد، زنده بودن. تفنگم رو که داشت تیر خالی میکرد، با یه تفنگ دیگه که از یکی از جنازه ها، روی زمین افتاده بود؛ جایگزین کردم.
+سوئیچ ماشین؟
°منتظر چی هستید؟ اون عوضی رو بگیرید.
همونطور که حمله های متعدد اون عوضیا رو دفع میکردم، چشمم به اون وو خورد که داشت سعی میکرد به سمت چیزی خودش رو بکشه. نگاهم به مسیر نگاهش خورد که چیزی تو تاریکی برق زد. اون سوئیچ ماشین بود !
میخواستم به سمتش برم که یه چیز تیزی به پهلوم برخورد کرد. سریع برگشتم و عاملش رو از خودم جدا کردم و دوباره مشغول درگیری شدم.
چند نفر رو با ضربه به سرشون بیهوش کردم و اون یکی رو با یه گلوله وسط قفسه سینش فرستادم اون دنیا. به سمت اون وو پا تند کردم و زودتر از اون، سوئیچ رو برداشتم. میخواستم سوار ماشین بشم که دیدم نمیشه اون وو همنیجوری آزادانه بچرخه. سریع برگشتم و همونطور که اون وو رو حمل میکردم به سمت ماشین رفتم.
YOU ARE READING
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...