•جونگ کوک، دارم بهت میگم تو حق نداری تنهایی جایی بری.
+مثلا اگه برم، چی کار میکنی؟ هااااان؟؟؟
•جونگ کوکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جونگ کوک بی توجه به جینی که داشت از نگرانی به زمین و زمان چنگ میزد تا نزاره تنهایی جایی بره، از اتاق بیرون رفت و پله ها رو دو تا یکی رد کرد. جین هم پشت سرش روانه شد.
•کوک صبر کن، تنهایی نرو. خطرناکه.+ولم کن جین، من باید اون رو پیدا کنم. باید بفهمم اینجا چه خبره.
جین با عصبانیت جونگ کوک رو پایین پله ها گیر انداخت و بازوش رو گرفت.
•میخوای خودتو بکشی؟ اون عوضی یه هیولاست و تو میخوای بری پیشش؟؟ اگه میخوای خودت رو بکشی، قبلش مطمئن شو کیم سوکجین هم مرده !!! چون اون لعنتی نمیتونه بدون تو زندگی کنه.جین با خشم این رو گفت و قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. جونگ کوک با تعجب به جین و قطره اشکی که روی صورتش میدرخشید، خیره شد.
•هفت سال نبودی. نبودی ببینی چطور برادرات با مرگ دست و پنجه نرم کردن. من دیگه نمیتونم یه بار دیگه تو رو از دست بدم. اگه بری و دیگه نزارن بیای چی؟ هیچ میفهمی منِ لعنتی چقدر دوستت دارم؟جونگ کوک با بهت به جین خیره شد. اون چقدر تغییر کرده بود...
+میگی چی کار کنم؟ وایسم اینجا منتظر بشم دو تا مافیا بیان قلبمو در بیارن؟•کوک، تو ما رو داری. ما شیش تا مافیای بزرگ هستیم. درسته به اندازه اون چهارتا قدرت نداریم، اما حداقلش اینه که میتونیم تا آخرین لحظه زندگیمون از مکنمون دفاع کنیم.
+این موضوع به شما مربوط نیس، خودم از پسش برمیام.
جین خودش رو محکم به آغوش جونگ کوک انداخت و دستاش رو دور کوک حلقه کرد.
•این هیونگ بی لیاقتت، حاضره ده سال شکنجه بشه، هزار بار بمیره و زنده شه، ولی تو دیگه هیچ آسیبی نبینی. کوک باور کن من دیگه نمیتونم فقط یه تماشاچی باشم. بزار بقیه اعضا از معامله برگردن، هممون باهم میریم. خوبه؟جونگ کوک آهی کشید. این آغوش حس عجیبی براش ایجاد میکرد. هم غریبه بود و هم امن. هم عجیب بود و هم آرامشبخش. هم گرم بود و هم سرد. هم کوتاه بود و هم...
بالاخره با رضایت پسر بزرگتر، از آغوش هم خارج شدن. جین با چشمای اشکیش و خشم مشهودش، به جونگ کوک خیره بود.
•قسم میخورم تا آخرین نفسم، از تو محافظت کنم. تو دونسنگ منی. تو دیگه قرار نیست سختی بکشی، به اندازهی کافی تو این دنیای لعنت شده، سختی بهت دادیم؛ دیگه بسه !جین این رو گفت و جونگ کوک رو به طرف کاناپه هدایت کرد.
•امشب همه باهم برنامه ریزی میکنیم و آماده میشیم، فردا صبح راه میفتیم. خوبه؟جونگ کوک دیگه چیزی نگفت و غرق افکارش شد. کمی بعد، طلسم سکوت شکسته شد.
+جین.•جانم؟
BẠN ĐANG ĐỌC
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...