Part 22: بزار زندگی کنم

2.4K 239 16
                                    

هیچکدوم به دادم نرسیدن. حتی دیگه نامجون هیونگ هم نیومد تا نزاره به ناحق تهیونگ بهم درد بده.

هیچکدوم به روی خودشون نیاوردن صدای درد کشیدن منو میشنون.

هیچکدوم حتی یه بار نیومدن ببینن تهیونگ چقدر داره بهم درد میده.

بعد از تموم شدن ضربه های شلاقش، با عصبانیت فکمو تو دستاش گرفت.
-چرا اینقدر مقاومت میکنی لعنتی؟ چرا نمیگی؟؟

فقط از شدت درد نفس نفس زدم و هیچی نگفتم. چه فایده من بگم و اون انکار کنه؟ اون که از اول تا آخر حرف خودش رو میزد و کار خودشو میکرد.

تهیونگ عصبی دستشو تو موهاش کرد و بیرون رفت.
-بچه هااااا

صدای دادشو میشنوم ولی دیگه چیزی نمیشنوم. تا اینکه جیمین هیونگ با اخم غلیظی تو اتاقم میاد و بازوم رو میگیره.
جون حرف زدن یا مقاومت ندارم، پس به ناچار باهاش رفتم و منتظر نقشه های جدیدشون شدم. معلوم نیست این بار چه خوابی برام دیدن که میخوان گروهی عملیش کنن.

منو کشون کشون از پله ها بی هیچ حرفی پایین برد. روی زمین منو انداخت و لگدی محکم به شکمم زد.

نکنه اینا منو دزدیدن خودم خبر ندارم؟ آخه اون هیونگایی که من میشناختم هیچوقت همچین رفتاری باهام نمیکردن...

سرمو به سختی بلند میکنم که تازه با شوگا هیونگی که با یه شلاق و یه اخم غلیظ بالای سرمه مواجه میشم. نکنه عزرائیله؟ باید میفهمیدم از اولم یونگی هیونگ همون عزرائیل بوده و من خبر نداشتم.

تا به خودم میام، یونگی فکمو تو دستش میگیره و سرمو بلند میکنه.
×یا همین الان مینالی اون بچه‌ی بیچاره کجاست یا همین جا خلاصت میکنم.

تلخندی زدم. مثلا اگه هزار بار دیگه هم حقیقت رو میگفتم، اونا باورم میکردن؟ اونا حتی حقیقتی با قدمت ده سال رو هم باور نکردن، چطور میخوان یه شبه منو باور کنن؟

یونگی هیونگ وقتی سکوتم رو میبینه، سیلی ای نه چندان آروم، مهمون صورتم میکنه و دوباده بلند میشه.
×تهیونگ، بهت قول میدم تا فردا خودم زبونشو باز کنم...

-چرا به جای اینکه طبق معمول منو مقصر بدونید، دنبال کسایی که دزدیدنش نمیگردین؟ تا صد سال دیگه هم تو زمینو بکنی به میوه نمیرسی. میوه روی درخته، چرا رو خود درخت دنبالش نمیگردی؟؟

شوگا هیونگ با عصبانیت شلاق رو بالا برد.
×الان زبونتو کوتاه میکنم هرزه‌ی قاتلِ بچه دزد.

ضربه هاشو پی در پی و محکم میزد. از شدت درد نمیتونستم نفس بکشم. حتی ثانیه ای هم برای ضربه‌های بعدی درنگ نمیکرد. گرمای خون های جاری شده‌ی زیادی رو، روی تن زخمی و دردمندم حس میکردم.

دیگه حتی جون ناله کردن هم نداشتم. نگاهم رو تهکوک بود که غرق خواب بود. بخواب عزیزم. بخواب و نبین چطور منو میشکنن. بخواب و نبین چطور من رو به ناحق مجازات میکنن...آره بخواب شیرین تر از عسلم. بخواب زیباتر از ماه آسمونم. منم میخوابم...

Lost memories ᵥₖₒₒₖHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin