بعد از اینکه به واشنگتن رسیدیم، به همراه جونگهیون، به سمت یه رستوران رفتیم تا بعد از ناهار، به سمت خونه حرکت کنیم.
یه استیک سفارش دادم و منتظر موندم سفارش هامون رو بیارن. نگاهم رو به مایکل دادم.
+ این موهای زرد تو به کی رفته؟=مادر بزرگمون و هر دو تا عممون موهاشون زرد بودن.
سری تکون دادم و نگاهم رو همچنان روش ثابت نگه داشتم. به هر حال، من تازه داشتم کشف میکردم یه برادر دارم !
+تو نامزدی داری یا همسر؟
=یه نامزد داشتم که...
دستای مشت شدش و رنگ چشمایی که تیره تر از همیشه شده بودن، اصلا خبرای خوبی برای گفتن نداشتن.
=اون هیچی نشده بهم خیانت کرد و منم دیگه قید ازدواج رو بعد از اون زدم.+یعنی تو همینطوری به خاطر یه احمق، از ازدواج سیر شدی؟
=البته، ناگفته نمونه که بهاش شد فرستادن سر دوست پسر عزیزش بعد از همون شب جلوی در خونش.
چشمام گرد شد. تعجبی هم البته نداشت، اون زیر دست همون مردی بزرگ شده بود که برای گرفتن انتقام من، یه حمام خون تو اتریش راه انداخته بود و بعد از کشتن خانوادهی یکیشون، حالا دنبال گرفتن هردوی اونا و مجازاتشون بود.
+اون دختر رو هنوز دوست داری؟
=اوه، متاسفانه اون دختر لیاقت منو نداشت، در نتیجه... نه !
سری تکون دادم و به آکواریومی که گوشهی رستوران بود و فضای دلنشینی رو با اون نور آبی رنگی که آرامش رو به اطراف تزریق میکرد، خیره شدم.
=تو چطور؟ تو هنوزم کیم تهیونگ رو دوست داری؟
سرم یه شدت به سمت جونگهیون برگشت. این سوال...
+خب من...
دو تا آرنجش رو، روی میز گذاشت و چونش رو به دستاش تکیه داد.
=با من راحت باش کوک. من برادرتم و میتونم رازدار خوبی باشم.لبم رو گزیدم. حالا باید چه جوابی بهش میدادم؟ خب من...من حتی توی دلم هم نمیخواستم با خودم صداقت به خرج بدم، وای به حال پیش کسی که دو روزه شده برادرم.
+خب، من، میدونی...
=فقط، فکر کن میخوای با آینه حرف بزنی. به خودت بگو. اونو دوست داری؟
نگاهم رو به چشماش دادم. یه لبخند اطمینان بخش بهم زد که بدونم همه جوره پشتمه. دوباره لبم رو گزیدم و سرم رو پایین انداختم.
+خیلی سخته...من با تمام وجودم حس میکنم نیاز دارم برگردم پیشش ولی...وقتی به گذشته فکر میکنم، میبینم نمیتونم دوباره اعتماد کنم. همش با خودم میپرسم "اگه دوباره خیانت کنه چی؟" "اصلا من چی نداشتم که بهم خیانت کرد؟" "من دیگه نمیتونم با این آدم زندگی کنم" "یعنی باز همش ادعاست و واقعا دوستم نداره؟" "نکنه این بار دنبال پولای پدر جدیدمه که افتاده دنبالم؟" و...
YOU ARE READING
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...