با شنیدن صدای زنگ آیفون، جونگ کوک بلند شد و به طرف آیفون تصویری رفت. با دیدن شیش تا هیونگی که پشت در بودن، چشماشو تو حدقه چرخوند و رو به آیو گفت
+چرا خونهی منو به اینا نشون دادی؟ نمیبینی هر روز اینجا پلاسن؟جونگ کوک این رو گفت و بی توجه به تقلای زنگ آیفون برای باز کردن در، از اونجا کنار رفت. آیو که دلش میخواست هر چه زودتر جونگ کوک از اون وو دور بشه، به سمت در رفت و خواست در رو باز کنه که اون وو زودتر از اون جنبید.
°چی کار میکنی؟
♡میخوام در رو باز کنم.
°وقتی خود جونگ کوک دوست نداره با اونا حرف بزنه، تو چرا خودتو میندازی وسط؟
♡اونا برادرای منن و منم میخوام ببینمشون.
°مگه هر روز نمیبینیشون؟
♡اون وو !!
°چرا باید هر روز تو خونهی ما باشن؟
♡اینجا خونهی تو نیست، خونهی جونگ کوکه.
°خونهی من و جونگ کوک نداره، مگه نه کوکی؟اون وو با لبخند به طرف کوک برگشت که کوک نگاهی بهش کرد و گفت
+آره، خونهی خودتونه.♡اون وو برو کنار، میخوام برادرامو ببینم.
°لازم نکرده اینجا ببینیشون، برو باهاشون جای دیگه ای قرار بزار.اون وو به هیچ وجه نمیخواست جونگ کوک رابطهای صمیمی با برادراش داشته باشه تا بتونه به نقشه های خودش برسه. این وسط، آیو برای درست شدن این رابطه داشت تقلا میکرد تا اول از همه جون خود جونگ کوک رو از دست اون وو نجات بده. اون وویی که هر لحظه داشت دندون هاشو برای دریدن زندگیه جونگ کوک تیز میکرد.
♡برو کنار اون وو، میخوام در رو باز کنم.
°تو غلط میکنی بخوای در رو باز کنی، گمشو اونور.جونگ کوک با شنیدن این حرفا، اخمی کرد و نگاهش رو به اونا داد.
♡نمیرم، مثلا میخوای چی کار کنی؟ من میخوام برادرامو ببینم و این موضوع هیچ ربطی به جنابعالی...
حرفش با مشت محکمی که اون وو به صورتش زد، ناتموم موند. جونگ کوک با دیدن این کار اون وو، سریع از جاش پرید و خودش رو به اون وو رسوند. مشت هاش رو حوالهی صورت اون وو کرد و بعد دستش رو دور گردنش فشار داد.
+چه غلطی میکنی عوضی؟؟ به چه حقی رو خواهرم دست بلند میکنی؟؟؟آیو از این فرصت استفاده کرد و سریع دکمهی باز شدن در رو از آیفون زد. اون وو که زورش به جونگ کوک نمیرسید، سعی کرد از خودش در برابر ضربه های جونگ کوک دفاع کنه. جونگ کوک یقهی اون وو رو گرفت و اون رو به دیوار کوبید.
+از خونهی من گمشو بیرون عوضی.لارا که از خواب بیدار شده بود، از پله ها پایین اومد و با دیدن وضع پدرش، سریع خودش رو به آغوش مادرش سپرد و گریه هاش رو آزاد کرد.
در باز شد و اون شیش نفر وارد خونه شدن، جونگ کوک مشت دیگه ای به صورت اون وو زد و با عصبانیت به شیش نفری که وارد خونش شده بودن نگاه کرد. با دیدن اونا، سریع یقهی اون وو رو رها کرد و رو به اونا گفت
+به چه حقی پاتون رو تو خونهی من گذاشتید؟
آیو لب زد
♡من در رو براشون باز کردم.
YOU ARE READING
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...