×چی شده آیو؟ چرا اینقدر استرس داری؟ از چیزی میترسی؟
اوپا تو یه نگاه تونسته بود همهی حسام رو بخونه. باید سریعتر شروع میکردم به گفتن حقایق...دستش رو توی دستای یخ زدم گرفتم.
♡جونگ کوک تو خطره !!یونگی اوپا، اخمی کرد و پرسید
×چطور؟♡یادته گفتم من تمام اون پنج سالی که جونگ کوک به بردگی گرفته شده بود رو شاهد زجراش بودم؟
×آره، خب؟
♡جونگ کوک حافظش رو از دست داد و یادش نیست چه اتفاقاتی افتاد و اصلا چه بلاهایی سرش اومد...
×تو تعریف کن.
نگاهم رو با استرس از پنجره به بیرون دادم. نباید اون وو وسط حرفامون میومد و میفهمید دارم چی میگم.
♡اون کسی که جونگ کوک رو شکنجه میداد، هان نبود...
شوگا اوپا، با تعجب آمیخته به خشم زمزمه کرد
×پس کی بود؟؟♡پسرش بود.
×پسرش کدوم عوضی ایه؟؟؟
لبم رو با زبونم تر کردم. باید به یونگی اوپا میگفتم، این تنها راه نجات جونگ کوک بود.
♡پسرش همون اون وو، همسر منه.
شوگا اوپا با تعجب بهم خیره شد. دهنش از شدت تعجب باز مونده بود.
×چی میگی آیو؟ حالت خوبه؟؟
♡باور کن اوپا، من تا حالا به خاطر وجود اون وو مثل سایه کنارم نتونستم بهتون بگم. اون وو تمام اون پنج سال با چند نفر دیگه، جونگ کوک رو زجر میدادن. اون موقع، من و اون وو ازدواج نکرده بودیم. اون وو بعدها که فهمید من خواهر جونگ کوکم و از همه چیز خبر دارم، مجبورم کرد باهاش ازدواج کنم و سریع بچه دار بشیم تا از بچمون به عنوان اهرم فشار استفاده کنه و من هیچوقت سراغ جونگ کوک رو نخوام بگیرم. به همین خاطر تمام مدت من میدونستم شما کجایید، اما پیشتون نمی اومدم.
×پس چرا اون وو خودش تو اون پارتی اومد پیشمون و تو رو بهمون نشون داد؟
♡اون میخواست اعتماد شما رو جلب کنه و دوباره به جونگ کوکی که حافظش رو از دست داده، نزدیک بشه تا به اهدافش برسه. اون حتی خونمون رو از عمد نابود کرد تا بتونه به بهانهی خواهر بودن من با جونگ کوک، به خونش راه پیدا کنه...
×چی میگی آیو؟؟ این حرفا چیه؟!
♡اوپا، اون کسی که تو بیمارستان میخواست جونگ کوک رو نجات بده، اون وو نبود...اون میخواست جونگ کوک رو برای خودش ببره و از شانس خوب جونگ کوک، پلیسا سر رسیده بودن و جونگ کوک رو با خودشون بردن. اون وو هم نقش مردای فداکار رو بازی کرد که آره، من نجاتش دادم...ولی اون وو اون رو نجات نداده بود و میخواست اون رو دوباره برای خودش کنه...اون حتی الانم به این خاطر اینجاست که جونگ کوک رو تو یه فرصت مناسب، به اون خراب شده برگردونه.
VOUS LISEZ
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...