از افکارم بیرون اومدم که دیدم دایی و زن دایی هنوز بهم خیره ان و منتظرن چیزی بگم. تلخند دیگه ای زدم و بدون اینکه جوابی بهشون بدم، از کنارشون رد شدم.
دایی دستم رو گرفت.
#جونگ کوک، چرا هیچی نمیگی؟+چی بگم؟ بزار این حرمت و احترام رو محفوظ نگه دارم. نمیخوام چیزی بگم که بعدا هممون پشیمون بشیم.
#جونگ کوک پسرم، تو نباید از ما دوری کنی. ما از یه خونیم.
+اوه دایی جان، از کی تا حالا با یه قاتلِ بی لیاقت از یه خون شدید؟
دستم رو از حصار دستاش آزاد کردم و به طرف تهکوک رفتم. لبخند درخشانی بهش زدم.
+دلم برات تنگ شده بود پسرکم.تهکوک چند بار پلک زد.
~من نمیشناسمت.+من آپا کوکم، پدر تو.
~مگه هر کس یه پدر بیشتر نداره؟
خم شدم و بوسه ای به موهای ابریشمی و خوشبوش زدم.
+آپا همیشه به یادت بود.~پس چرا نیومدی پیشم؟
+نمیتونستم بیام.
~چرا؟
آهی کشیدم و نگاهم رو به اعضا دادم.
+عموها نمیخواستن من بیام.نگاه همه رنگ غم گرفت. چه فایده وقتی دیگه همه چیز تموم شده بود؟
~پس الان چرا اینجایی؟
+الان دیگه عمو ها اجازه دادن تو رو ببینم.
تهکوک نگاهش رو به اعضا داد.
~چرا نمیخواستید آپا کوک بیاد اینجا؟تهیونگ سریع جلو اومد.
-ما میخواستیم تهکوکی، فقط نمیشد...پوزخندی زدم.
+تو یکی که از همه بیشتر مشتاق بودی من کنارتون بمونم.به سمت تهکوک رفتم و روی زانوهام خم شدم تا قدم هم اندازش بشه. دستامو باز کردم و لبخند پررنگی بهش زدم.
+نمیخوای بیای بغلم تهکوکی؟تهکوک نگاه مرددی بهم کرد. نگاهش رو به تهیونگ داد که تهیونگ سری تکون داد تا به تهکوک اعتماد بده. تهکوک لباشو جلو داد و به کیوت ترین شکل ممکن ازم فاصلش رو بیشتر کرد.
~نمیخوام بغلت کنم.با حالی زار بلند شدم.
+چرا؟
به زور جلو اشکامو گرفته بودم که همونجا جلو همشون حال دلمو لو ندن. زن دایی نزدیکمون اومد.
=تهکوک، پسرم...این پدرته.تهکوک سری تکون داد و خودش رو به جیمین رسوند و بازوی اونو بغل کرد. خنده هیستریکی کردم. تهجون کم بود ازم گرفتن، حالا میبینم تهکوک هم دیگه مال من نیست !
هوسوک هیونگ که حالم رو دید، نزدیکم اومد و کمکم کرد روی کاناپه بشینم. حالم اصلا تعریفی نداشت. من بعد از هفت سال پسرم رو دیده بودم و اون حتی نمیخواست به آغوشم بیاد. اون حتی نمیتونست قبول کنه من پدرشم...اشکام ناخودآگاه جاری شدن. هیچکس نمیتونه در برابر عشق به بچش، قوی بمونه. نقطه ضعف هر کس رو نگاه کنی، یه گوشش حتی اگه خیلی کم باشه یا اینکه خیلی زیاد، نوشته "فرزند".
YOU ARE READING
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...