S²_part 8: صدای تو

2.1K 235 69
                                    

قبل از اینکه بقیه‌ی افراد هان دنبالمون بیان، به سرعت وارد خیابونا شدیم و خودمون رو تو یه گاراژ متروکه قایم کردیم.

دوباره موبایل آیو زنگ خورد.
♡اون وو، شما کجایید؟

صدای پر استرس و ترسیده‌ی اون وو رو میشنیدم که داشت با وحشت حرف میزد
°لارااااا، اون رو گرفتننننن. آیو کجاییییی؟؟؟

آیو با ترس از آغوشم بیرون رفت و سر پا ایستاد.
♡چـــــــــی؟؟ مگه تو قرار نبود اونو بیاری؟؟؟
°لارا بدبخت شدیم. اونو بردننننن.

♡شما کجایید؟؟
°ما تو تو ون برادراتیم.
♡الان میام اونجا.
°جونگ کوک رو هم بیار، بگو تمام افرادشو بیاره باید این خراب شده رو از این موجودای کثیف پاکسازی کنیم و دخترمون رو پس بگیریم.

تماس قطع شد و من با تعجب به آیو خیره بودم. آیو ترسیده کتمو تو مشتش گرفت.
♡اوپا خواهش میکنم زود باش، مگه نشنیدی چی گفت؟

من نمیتونستم بعد از هفت سال با اون شیش نفر روبرو شم...لااقل نه بدون هیچ مقدمه و برنامه ای...

+من نمیتونم، من افرادمو میگن بیان ولی خودم نمیام پیش اونا، تو خودت...

حرفم با فریاد آیو خاموش شد.
♡اوپااااا، الان وقت این حرفاست؟؟؟ دخترم دست اوناست و اگه عجله نکنیم اونا اونو میکشن !!!!

با اخم زمزمه کردم
+من از پشت تلفن هم میتونم فرماندهی عملیات رو به عهده بگیرم، تو برو پیش اوپاهات و منم افرادمو خیلی زود میفرستم کمکتون.

آیو آهی کشید و گفت
♡چرا میخوای ازشون مخفی بمونی؟
+نکنه توقع داری بیام خونشون مهمونی؟ اونا منو طرد کردن، باورم نکردن، بهم تهمت زدن، هر بلایی دلشون خواست سرم آوردن و زندگی رو برام تموم کردن...حالا بیام برگردم چی بگم؟ بگم خوب کردید؟ هر کاری باهام کردید، حقم بود؟

چشمام تیره تر از همیشه شده بودن، بازتابش رو میشد تو غم چشمای آیو خوند.
+برو آیو، برو دخترتو نجات بده، منم تمام نیروهامو به صف میکنم و برای نجات دخترت میفرستم.

آیو آهی کشید.
♡ممنون اوپا، امیدوارم یه روز بیاد که تو دلت بخواد هیونگاتو ببینی.

آیو اینو گفت و رفت. هه، دلم بخواد ببینم؟ واقعا بعد از اون همه بلایی که سرم آوردن، چطور میتونم ببینمشون؟

.
.
.

•••MOONVKJM's pov•••

با برگشت آیو، همه متعجب شده بودن. اونا انتظار برگشتن دو نفر رو داشتن، نه یه نفر...

-مگه تو پیام نداده بودی جونگ کوک هم پیشته؟

♡گفت خودتون لارا نجات بدید و من هم افرادمو میفرستم کمکتون.

×یعنی خودش قبول نکرد بیاد؟

♡گفت نمیخواد شما رو ببینه.

همه ناامید شده بودن.

Lost memories ᵥₖₒₒₖWhere stories live. Discover now