دو هفته بعد:
♡من نمیتونم بزارم جونگ کوک اوپا رو ببینی.
×میتونم بپرسم اونوقت چرا؟؟؟
شوگا با عصبانیت کنترل شده ای گفت و کلاه کپش رو به سر گذاشت.آیو نگاهی به اطراف کافه کرد که مطمئن بشه کسی متوجهشون نشده.
♡اون با دیدنتون دفعهی پیش، کابوس دید. نمیخوام دوباره اذیت بشه. اون نباید دیگه تو همچین موقعیتی قرار بگیره.×ما این هفت ساله داریم تو درد نبودش دست و پا میزنیم. اگه رابطمون باهم خوب بشه، دیگه جونگ کوک هم نیاز نیست از کابوس هاش فرار کنه.
♡اما...
×خواهش میکنم. تو فقط کاری که ازت میخوایم رو انجام بده.
♡اوپا، یه کم زمان بدید تا دلش رو نرم کنم و کاری کنم بخواد شما رو ببینه.
×به نظرت قبول میکنه؟
♡نمیدونم...
.
.
.با خستگی از سر کار برگشت. نگاهی به ساعت کرد. عقربه ها ده شب رو نشون میدادن. آهی کشید و خودش رو به کاناپه رسوند تا روش استراحت کنه. همون لحظه آیو با لبخند به استقبالش اومد.
♡اوپاااااا.کوک لبخند خسته ای زد و سلامی زمزمه کرد. با فرو رفتن جسم کوچیکی تو آغوشش، چشماش گرد شد. با دیدن لارا که خودش رو تو آغوشش داشت حل میکرد، خنده کوتاهی کرد و اونو محکم بغل کرد.
♡باورم نمیشه اینقدر سریع باهات صمیمی شده اوپا، اون خیلی دوستت داره.♢خیلیییی.
جونگ کوک خندید و موهای خواهر زادش رو نوازش کرد.
+منم خیلی دوستت دارم لارا.اون وو با کلافگی روی یکی از کاناپه ها نشست و گفت
°امروزم نشد.
+نتونستی کار پیدا کنی؟
°نه...
+میخوای تو اداره پلیس کار کنی؟ اگه بخوای میتونم پست خوبی بهت بدم.
°اما...
+اما و اگه نداریم، از فردا میای پیش خودم.اون وو لبخند قدردانی زد.
°ممنون جونگ کوک شی.
+با من راحت باش، هیونگ.جونگ کوک هیونگ رو با تاکید گفت که اون وو متوجه بشه رابطشون باید صمیمی باشه. آیو هم برای قدردانی از جونگ کوک با شربت پرتقال هایی که روی میز گذاشت، رو به جونگ کوک گفت
♡اوپا تو خیلی بهمون لطف داشتی، چطور جبران کنیم؟+جبران؟ تو تنها عضو خانوادهی منی، تو خواهرمی.
آیو لبخند درخشانی که زد که جونگ کوک محوش شد. اون خواهری که همیشه فکر میکرد ترکش کرده، روبروش نشسته بود و داشت با لبخند نگاهش میکرد. این یه رویا بود؟
°پلیسا هویت منو نمیفهمن؟
+هیچ اطلاعاتی از چهره و اسم اصلیه تو موجود نیست، کافیه یه داستان ساختگی از گذشتت تعریف کنی تا هیچکس نفهمه که قبلا یکی از مافیاها بودی.
اون وو که مشخص بود خیالش راحت شده تشکری کرد و لارا رو به طبقهی بالا برد. آیو نگاهی به جونگ کوک کرد و آهی کشید. جونگ کوک به محض اینکه متوجه شد، پرسید
+چی شده؟
♡هیچی...
+آیو !!
♡داشتم فکر میکردم چقدر حیف شد که تو اینقدر تنهایی.
+من تنها نیستم.
♡هستی.
+آیو؟
♡اوپا؟
+به چی میخوای برسی؟
♡به هیچی.
ESTÁS LEYENDO
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfic(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...