♡♡لطفا حرفای آخر پارت رو بخونید، خیلی مهمن، درمورد روند آپه♡♡
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با صدای داد و فریاد هایی که شنیدم، چشمام رو باز کردم. تو یه اتاق با تم خاکستری بودم و اتاق به جز یه پنجره، یه دریچه و یه در فلزی که از قضا رمز دار بودن-قفل درش- بدجور بهم دهن کجی میکرد، هیچی نداشت. آهی کشیدم و دست از سر دردناکم گرفتم. همهٔ بدنم به شدت درد میکرد و پام به طرز عجیبی میسوخت. کمی پاچهٔ شلوارم رو بالاتر زدم و تازه زخم عمیق و بزرگی که روی ساق پای چپم بود رو دیدم. آهی کشیدم و سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و اجازه دادم مجددا پلکام به هم برسن. دوباره صدای داد و فریادها و تیراندازی شدت گرفت و من مجبور شدم چشمام رو باز کنم. اینجا چه خبر بود؟ یعنی بالاخره برای نجات من اومده بودن؟
اصلا چند روز بود گذشته بود؟ من چرا از این جهنم بیرون نمی اومدم؟ یعنی واقعا باید اینقدر اینجا میموندم تا قلبم رو با اون مموری لعنتی توش از دست بدم؟
تلخندی به وضعیتم زدم. حداقلش این بود که کسی برای نجاتم اومده. اما کی؟ پدر واقعیم؟ برادر واقعیم؟ تهیونگ؟ اعضا؟ مینگیو و یوگیوم؟ یا شایدم هیچکس؟ شاید فقط دارم توهم میزنم که کسی اومده؟
تو همین افکار شناور بودم که با صدای باز شدن در، از خلسه بیرون اومدم.
: خفه شو و فقط برو داخل!!
چشمام از این گردتر نمیشد. تهیونگ، یونگی و جین رو باهم انداختن تو این اتاق خاکستری و در رو مجددا قفل کردن؟
با چشمای گرد شده نگاهم رو به اون سه نفر دادم که به نظر خیلی کلافه و عصبی بودن. جین اولین نفر با دیدن من، به سمتم اومد و پشت سرش اون دو نفر هم متوجه حضور من شدن.
تهیونگ لبخند زد و با صدای آرومی رو به جین و شوگا گفت
-مثل اینکه نقشمون گرفت !!یونگی با لبخند سری تکون داد و گفت
~هیس، نباید بفهمن.تهیونگ کنارم نشست و دستم رو گرفت
-تو حالت خوبه کوک؟؟نگاهم رو به چهرش دادم. یه زخم بزرگ اما سطحی روی گونش بود و یه لبخند نگران روی صورتش کاشته بود. حتی یه بچه دو ساله هم میتونست تشخیص بده این مرد چقدر نگران و پریشونه. یعنی من دوباره فرصت داشتم قبل از مرگ ببینمش؟
+خو..بم...
تهیونگ سریع منو محکم به آغوش گرفت و منو به خودش فشار داد. لبخندی زدم، اما دستام رو دورش حلقه نکردم. شاید چون نمیتونستم یه شبه بگم که هی بخشیدمت! نیاز به فرصت داشتم، نه؟
تهیونگ بالاخره با بی میلی رضایت داد از آغوشم خارج بشه. نگاهم رو این بار معطوف دو برادر ناتنی ای کردم که با شرمندگی و لبخند مهربون و در عین حال نگرانی، بهم خیره بودن. سرم رو پایین انداختم و آروم پرسیدم
+چی شد که سر از اینجا درآوردید؟
YOU ARE READING
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...