Part 29: خاطرات گمشده

2.2K 235 21
                                    

سریع به سمت کامپیوتر رفتم و روشنن کردم.
±چی شده ته؟

جوابی ندادم و با بالا اومدن صفحه‌ی کامپیوتر، سریع وارد فایلا شدم. کل درایو ها رو گشتم. انگار آب شده بود.

با دیدن یه فایل، سریع بازش کردم.
"Lost memories"

با بالا اومدن ویدیو ها، دوباره بغض کردم. جونگ کوک حتی عکسایی که بی هوا از هم میگرفتیم رو هم، گذاشته بود تو این فولدر.

اولین ویدیو رو پخش کردم.
هممون داشتیم برف بازی میکردیم. جونگ کوک و جیمین داشتن یه آدم برفی باهم درست میکردن و بقیمون داشتیم به هم شلیک برف رو نشون میدادیم و زور آزمایی میکردیم که کی بزرگترین گلوله برفی رو درست میکنه و به دیگران پرتاب میکنه.

با دیدن خنده های جونگ کوک، ناخودآگاه بغض کردم. چقدر معصومانه میخندید...با شنیدن صدای هق هقی درست کنار گوشم، سرمو با تعجب به عقب برگردوندم و با چهره بقیه هیونگام مواجه شدم.

فقط شوگا هیونگ بود که گریه نمیکرد...همونی که فکر میکرد هنوز جونگ کوکش زنده اس...

×اوه کوکی بیا اینجا اینو نگاه کن. ای نامرد تو پس چرا با من آدم برفی درست نمیکنی؟

حال هممون عالی بود، با این حرف شوگا هیونگ، عالی تر هم شد !

کوک تو ویدیو، یه لحظه اومد جلو دوربین که تازه یادمون افتاد، اون موقع فیلمبردارمون خودم بودم...

[-کوک چرا نمیری برف بازی؟
+میخوام جذابترین فیلمبردار جهان رو با لباسای مشکی تو بک گراند سفید ببینم، مشکلیه؟]

با شنیدن این حرف کوک که همزمان با یه چشمک تو ویدیو رو به دوربین گفت، ناخودآگاه خنده غمگینی بین لبام نشست.

[-پس خرگوش سفید بین برفای سفید رو چی میگی؟
+این عادیه، ولی تو نه...
-من عادی نیستم برات؟ تو که از بچگی با من بزرگ شدی !
+هنوزم برام غیر عادی هستی. تو جذابترین، مهربونترین، با ابهت ترین و بهترین مردی هستی که تموم این سالها دیدم؛ پس، تو هنوزم برام عادی نیستی...دیدن تو هیچوقت برام عادی نمیشه تهیونگ. من هیچوقت ازت خسته نمیشم. تو چطور؟
-خرگوش به این غرغرویی ندیده بودم تا حالا...
+من برات عادی میشم؟
-پاشو برو برفاتو پارو کن بچه پررو.]

جونگ کوک با حالت کیوتی لباش رو جلو داد و به حالت قهر از دوربین دور شد. بین اشکام خندیدم. اون چقدر شیرین و دوست داشتنی بود...من که نمیتونم باور کنم یه همچین بانی کیوت و شیرینی رو دنیا ازم گرفته باشه...خود دنیا دلش نسوخت؟

ویدیو قطع شد و من یه ویدیوی دیگه سریع گذاشتم. همه هیونگا هم دورم جمع بودن و داشتن با حسرت به مکنه‌ی از دست رفتشون نگاه میکردن.

این بار، من داشتم روزنامه میخوندم و کوک با یه دوربین اومده بود بالای سرم.
[+تهیونگ زود باش اعتراف کن.
-چی رو؟
+اینکه چقدر بهم علاقه داری...!
-اندازه تموم هفت آسمون و هفت دریا دوستت دارم کوکی.]

Lost memories ᵥₖₒₒₖDove le storie prendono vita. Scoprilo ora