༺فلش بک_دوازده سال قبل༻
باید فرار میکرد. امشب آخرین فرصتش بود. اون مدت ها دنبال راه فرار میگشت و حالا باید فرار میکرد !
باندی که دور دستش پیچیده بود رو باز کرد و کلیدی که به زور از نگهبان کش رفته بود رو از زیرش بیرون کشید. نگاهی به دیوارای فولادی و عایق صدا انداخت. اگه فرار میکرد دیگه مجبور نبود بین این چهار دیواری سیاه زندانی باشه. پاهای دردناک و خونیش رو به زور روی زمین کشید و از جاش به هر زوری بود، بلند شد. نگاهش رو به قفل در داد. بعد از باز کردن این در، فقط ده ثانیه وقت داشت تا خودش رو به در اصلی برسونه. در اصلی حدود پونزده متر با اتاقش فاصله داشت و باید تو ده ثانیه این مسیر رو طی میکرد . وگرنه دوربینای مداربستهی متحرک، به سمتش میچرخیدن و سریع شکار میشد.
چشماش رو بست و نفس پر استرسش رو بیرون فرستاد. باید خودش رو از این شکنجه گاه خلاص میکرد. کلید رو تو قفل در چرخوند و به سرعت شروع به دویدن کرد. تو زمانی که برنامه ریزی کرده بود، تونست خودش رو به در اصلی برسونه. اون ساعت نگهبانا خیلی کم بودن. رئیس بزرگ برای معامله جدیدش که خیلی خطرناک بود؛ تقریبا نود و پنج درصد نگهباناش رو برده بود و تعداد کمی تو عمارت مونده بودن.
در رو باز کرد و با پاهای برهنه و زخمیش، توی حیاط دوید. بی توجه به صدای پاس کردن سگ های سیاه، نفس نفس میزد و با تمام درداش، میدوید. هنوز چند متر با در بزرگ و سیاه رنگ اون عمارت لعنت شده فاصله داشت که چند تا مرد قوی هیکل با سگ های وحشیشون، سر راهش سبز شدن. وحشت زده عقب گرد گرفت و سعی کرد به هر طریقی که شده، از دستشون فرار کنه...اما...
.
.
.༺زمان حال_سئول༻
+بله؟
~جونگ کوکاااا
~هیونگـــــــــــــــــــجونگ کوک با خوشحالی ناشی از شنیدن دوبارهی صدای مینگیو، از جاش بلند شد و منتظر شد هیونگش به حرف بیاد.
~چطوری پسر؟ دلم برات تنگ شده بود.+هیونگ خیلی نامردی، مگه قرار نشد زود بیاید اینجا؟
~آره ببخشید، یه چند تا مجرم جدید دستگیر کردیم، درگیر کارای اونا بودیم. نشد بیایم.
+کِی میاید؟
~زنگ زدم که به این نگهبانای غول چماقتون بگی در رو برای ما دو تا هیونگ بدبختت باز کنن. هر چی بهشون میگم ما از دوستای جونگ کوکیم، حرف تو کلشون نمیره !
جونگ کوک اوهی گفت و سریع به سمت در دوید و رو به نگهبان جلوی در گفت
+دو نفر جلوی در هستن، اونا برای دیدن من اومدن. راهنماییشون کنید داخل.: اطاعت قربان.
نگهبان بعد از تعظیم نود درجه ای، از دید جونگ کوک خارج شد. جونگ کوک به سمت خدمتکارای توی آشپزخونه رفت و گفت
+لطفا برای دو نفر، پذیرایی مفصلی تدارک ببینید.
YOU ARE READING
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...