Part 2: دروغ؟

3.2K 342 22
                                    

وقتی وارد خونه شدم، جین هیونگ در رو باز کرد. با دیدن لب پاره شدم و نوک دماغ قرمز شدم از سرما، هیچی نگفت و بی حرف از جلو در کنار رفت تا وارد بشم.

وارد خونه شدم و اولین نفر، به نامجون هیونگم پناه بردم. اون همیشه مراقبم بود.

*چی شده کوک؟ چرا لبت پاره شده؟

صدای شوگا که تمسخر خاصی توش موج میزد رو از فاصله ای نه چندان دور شنیدم.
×شاید رفته یه بار و یکی بدجور...

*هیونگ اذیتش نکن !
نامجون اینو با اخم گفت و دوباره نگاهشو بهم داد.
+هیچی نیس هیونگ.

اما نامجون تیز تر از اینا بود که حرفمو باور کنه.
*باز تهیونگ باهات دعوا کرده؟

سرم رو پایین انداختم. نامجون اخمی کرد و آهی کشید.
*چرا این پسر هیچوقت درست نمیشه؟ تا کی میخواد به این رفتارش با کوک ادامه بده؟

•تا وقتی که پیش یونجین خاکش کردم.
جین هیونگ با یه لبخند این رو گفت و کانال تلویزیون رو عوض کرد.

شوگا هیونگم باز برام کم نذاشت.
×منم جا تهیونگ بودم هر روز کتکش میزدم، البته اگه قبلش ده بار طلاقش نداده بودم. اون فقط به خاطر پول پیش جونگ کوک مونده. به محض اینکه ثروت پدر به جونگکوک برسه، تهیونگ همشو برمیداره و بعد بای بای !

جین هیونگ خندید و لایکی با دستش به شوگا نشون داد.
یکی از تفریحاتشون، اذیت کردن من شده بود.

*بسه دیگه بچه ها، جونگ کوک تو هم برو آبی به دست و صورتت بزن تا بعد بیای شام بخوری.

•مگه شامشو نخورده؟

×راست میگه، اون هم با دستپخت تهیونگ !

•یه کتک آب دار و حسابی، خوشمزه بود؟

تلخندی زدم و به دستشویی پناه بردم. اگه تا ابد اونجا میموندم، اونا دقیقا تا ابد و یک روز به بحثشون ادامه میدادن !

.
.
.

نگاهی به ساعت کردم، هنوز نیم ساعت مونده بود تا تایم کاریم تموم شه. من رئیسی نداشتم که برام تعیین تکلیف کنه، ولی خودم برای خودم، از صد تا رئیس سختگیر تر بودم !

با ورود یه مرد جوون، لبخند درخشانی که به تمام مشتریام هدیه میدادم رو تحویلش دادم. اونم لبخندی زد و بعد از نگاه گذرایی به گل ها، رو بهم گفت
: ببخشید، میشه بزرگترین گل اینجا رو بهم بدید؟

با این حرفش، لبخندم جمع شد. بزرگترین؟ آخه کی رو دیدین بیاد گلفروشی و دنبال بزرگترین یا کوچکترین گل بگرده؟ معمولا مشتریاش یا دنبال رنگ مورد علاقشون بودن و یا بر اساس بو، نوع و محبوبیت گل، اونا رو انتخاب میکردن. اما این یکی دنبال یه گل بزرگ میگشت؟

شونه ای بالا انداختم. به هر حال، اون یه مشتری بود و باید به خواستش احترام میزاشتم.
+لطفا دنبالم بیاید.

Lost memories ᵥₖₒₒₖWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu