نتیجه نظرسنجی:
ازتون پرسیدم که خودم با فلش بک براتون اون پنج سال رو بگم، یا بزاریم با کوک شما هم بفهمید؟بیشتر ریدرای عزیزی که تو نظرسنجی شرکت کردن، گفتن با کوک.
عزیزانی هم هستن که میخواستن از تک تک جزئیات باخبر بشن.در نتیجه:
برای اینکه هم با جونگ کوک بفهمید قضیه چی بوده و هم جزئیات رو کامل براتون شفاف سازی کنم، قراره با جونگ کوک همونطور که خاطرات رو یادش میاد، شما هم بفهمید چه اتفاقاتی افتاده بوده.من میخواستم از فصل اول این اتفاقات رو مشخص کنم، ولی برای جذابیت داستان، گذاشتم آخرین فصل که فصل سومه🦖🦕😂
༺༺༺༺༺༺♡༻༻༻༻༻༻
+پدر میخواد من رو ببینه؟؟
=گفت تا هفتهی دیگه، همه چیزتون رو جمع کنید و با من به آمریکا بیاید.
+آمریکا؟
=ما واشنگتن زندگی میکنیم.
+چرا خودش نمیاد؟
=فکر کردی پدر که تمام دنیا چشمشون به قدرتش جمع شده، میتونه بیاد اینجا تا تو رو ببینه بدون اینکه جنگ به پا شه؟
سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.
.
.
.تهیونگ از وقتی از خواب بیدار شده بود، با تعجب به جونگهیون خیره بود. با اینکه اعضا براش همه چیز رو توضیح داده بودن، اما هنوز تو شوک بود.
=چیه؟ آدم ندیدی؟!
-تو خیلی شبیه جونگ کوکی.
=به کوری چشم حسود.
جونگهیون خیلی خونسرد و مغرور بود، ولی شوخ طبع هم بود. در واقع...اون روی شوخ طبعش رو فقط برای کسایی که دوستشون داشت به کار میبرد. اون با من طوری رفتار میکرد که انگار سالها باهم زندگی کرده بودیم، اما من هنوز نتونسته بودم یخم رو بشکنم.
چند روزی گذشت. جونگهیون خیلی هوام رو داشت و همش حواسش بهم بود تا نکنه کسی نگاه چپ بهم بکنه. سر میز غذا هم همیشه همهی گوشت ها رو جدا میکرد و برای من میذاشت. اون یه هیونگ واقعی بود. یه هیونگ که نگرانم میشد. یه هیونگ که بهم اهمیت میداد و هوام رو داشت. یه هیونگ که چشماش همیشه روی من بود و نمیزاشت خم به ابروم بیاد. یه هیونگ که تحقیرم نمیکرد. کتکم نمیزد. بهم تهمت نمیزد. اذیتم نمیکرد. نادیدم نمیگرفت. نمیدونم اون خیلی هیونگ خوبی بود، یا من زیادی کمبود محبت پیدا کرده بودم.
با همهی این خصلت هاش، یه خصلت عجیب داشت که اون رو بدجور شبیه جین کرده بود. اونم این بود که...اون مدام با جین داشت کل کل میکرد. انگار خونهی من شده بود یه میدون مسابقهی فرضی و اونا تو یه جنگ و مبارزه بودن. این یه چی میگفت، اون میگفت. این شروع میکرد، اون تموم میکرد. این چشماش رو میچرخوند، اون کتک میزد. این قربون صدقم میرفت، اون برام غذا میکشید. این بهم میگفت دونسنگ، اون بهم میگفت دونسنگ.
YOU ARE READING
Lost memories ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction(فصل اول) هیچکس باورش نکرد، طوری که حتی خودش هم کم کم خودش رو گم کرد... اما دنیا در برابر یه مظلوم، ساکت نمیمونه و یه روز تقاصش رو از ظالم میگیره:) ••••••••••••••••••••••••• (فصل دوم) -جونگ کوک؟؟؟ +اشتباه گرفتی. -اما تو خیلی شبیه اونی. +جونگ ک...