الی کجاس؟

3.1K 331 283
                                    

فصل دوم


زمان بطور غیرقابل تحملی کند می گذشت. هرچند که کند بود اما لیلین می تونست بگه یجورایی راضی بود.

لویی قبل از بیرون رفتن چشمبند رو دوباره روی چشم هاش نذاشته بود و حالا اون حداقل می تونست اون اتاق تاریک و نمناکُ کامل ببینه. گفتن اینکه اون اتاق افتضاح بود توصیف کاملی نیست! اونجا چیزی به جز یه چهار دیواری، با یه فانوس شمعی که موم ش مدت ها قبل تموم شده بود و یه در قراضه نبود که به لیلین یادآوری می کرد که یه زندانیه... البته اون و تقریبا همه چیزِ دیگه ی اون محیط.

لباس هاش بخاطر نشستن رو زمین و کف آلوده ی کشتی کثیف تر شده بود. تصور اینکه چقدر درب و داغون بنظر می رسید به ذهنش اومد. حتی اگه تسخیر کشتی فقط چند ساعت قبل بود هم لیلین می دونست که ظاهرش حسابی بهم ریخته شده. بخاطر مقاومتش در زمانی که داشتن تو اون اتاقک که بوی نمک میداد می بستنش، حسابی خسته شده بود. و با توجه به حسی که محیط اطرافش داشت می تونست بفهمه که اتاقش تو طبقات پایین کشتیه.

افکار لیلین متوقف شد.

اون می دونست که قرار نیست کشته بشه، حداقل نه به این زودی.

انگشت هاش به سمت گردن آویز فلزی که دور گلوش بود رفت. هرچند که مچ هاش هنوز با اون مچ بند های سنگین زنجیر شده بود اما باز هم همه ی این ها بهش یادآوری می کرد که زندگیش از کسایی که همون ساعت های اول توی کشتی اش کشته شدن طولانی تر بوده.

تنها دلیل زنده ماندن لیلین این بود که اون یه پرنسس بود.

لیلین می دونست که دزدای دریایی آدم ها رو به عنوان برده می فروشن و با در نظر گرفتن اینکه لویی همین الان چقدر راحت به اون دست بند و پا بند زده بود و رفته بود، فکر کردن به آینده ش کار ترسناکی بود. تبدیل شدن از یه شاهزاده به برده ی یک نفر دیگه...

لیلین ترجیح می داد خودشو از روی عرشه توی آب پرت کنه.

صدای آشنای قدم زدن توی راهرو به گوش لیلین خورد و این اونو مضطرب کرد. با باز شدن در لیلین نفسی که حبسش کرده بود رها کرد و خودشو به سمت دیوار کشید تا بتونه کمی صاف تر بشینه.

"چقدر اینجا تاریکه...لویی به فکرش نرسید قبل از اینکه واسه قدک زدن بره این شمعُ عوض کنه؟"

اون صدای یه مرد جوون بود و لیلین از بین موهاش که جلوی صورتش ریخته بود بهش نگاه کرد. پسرک غریبه موهای قهوه ای داشت و بنظر از شرایط اتاق ناراضی می اومد.

"یا مسیح اینجا رو نگاه کن... آخه لویی با خودش چه فکری کرده..."اون دستشو بین موهاش کشید و بعد شمع تازه رو که جا به جا کرده بود دوباره از سقف آویزون کرد.

لیلین که دیگه نمی تونست جلوی خودشو بگیره شروع کرد:" من که شک دارم اصلا بتونه فکر کنه. می تونم شرط ببندم هیچ تحصیلاتی نداشته."

(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسونWhere stories live. Discover now