قدم های کودکانه

1.6K 187 148
                                    

 فصل پایانی


لیلین تازه توی یک ماه گذشته تو کلبه ی جدید جاگیر شده بود. با اینکه اون اتاقک کوچیک درست وسط هیچ کجا قرار گرفته بود و شاید 4 متر در 4 متر بیشتر جا نداشت اما با داشتن دو تا پنجره روی دیواره ی غربی و شرقی، این امکان رو به لیلین می داد که طلوع و غروب آفتاب رو تماشا کنه.

" فقط سه ماه دیگه..." لیلین با خودش زمزمه کرد و به آرومی روی لبه ی تختش نشست. بخاطر دو قلو بودن بچه ها ته دلش یه خوشحالی بی نهایت رو حس می کرد اما واقعا دیگه خسته شده بود. شکمش بی اندازه براش آزار دهنده و سنگین بود و نمی تونست بیشتر از ده دقیقه سر پا بمونه.

به خصوص که این روز ها الی هم به اندازه کافی برای سر زدن بهش زمان نداشت. البته مادر هری طبق قول شون هر هفته یا نهایتا ده روز یکبار براش مواد غذایی و چیزهایی که ممکن بود بهشون نیاز داشته باشه رو می فرستاد و اون پزشک هم تقریبا با فاصله ی یک ماه بهش س میزد اما هیچکدوم به همراهی و هم صحبتی الی نمی رسید.

شنیده بود که نایل هم همراه مجروحین اومده اما این براش عجیب بود که چرا برای دیدنش نیومده. حتما مجبور بوده سریع تر برگرده. . . این کمی نگرانش می کرد. یعنی اوضاع اونقدر وخیم بود که حتی روی هر تک نفر هم حساب می کردن؟

بهرحال، این دوری و تنهایی اجباری به لیلین اجازه ی فکر کردن به خیلی چیز ها رو داده بود. مهم ترین اون ها این بود که تصمیم گرفته بود همه ی کسانی که باعث آزارش شدن رو ببخشه و فراموش کنه. حالا که از همه شون دور بود دلیلی نمیدید که خودش رو با فکر شون آزار بده.

نمی دونست پدرش الان کجا بود اما احتمال زیاد از شنیدن خیانت افرادش اصلا اوضاع خوشی نداشت. . . همین می تونست بهترین مجازات برای اون مرد باشه...

به خیلی ها فکر کرد، هری شاید کمی بیشتر از بقیه. اما نهایتا ناراحت و دلخور موندن از اون مرد هم براش چیزی رو درست نمی کرد. فقط می تونست امیدوار باشه که متوجه اشتباهش بشه.

و در آخر، طبق معمول ذهنش باز هم روی لویی متوقف شد... هر بار به اون فکر می کرد تمام وجودش درد می گرفت. لویی اونقدر اثر عمیقی از خودش روی لیلین باقی گذاشته بود که با فکر نکردن بهش پاک نمی شد.

چرا نتونسته بود فقط یکبار دیگه باهاش صحبت کنه؟

نمی دونست چرا اما حس خیلی بدی به تمام این قضیه داشت. انگار که دیگه قرار نیست شانسی برای هم صحبتی باهاش داشته باشه.

-

توی ماه آخر بارداری لیلین، الی مطمئن میشد که هر روز بهش سر بزنه و از لیلین می خواست تحت هر شرایطی آتیش رو روشن و آب رو گرم نگه داره...

اما با وجود همه این اضطراب ها، بدترین بخش ماجرا این بود که الی خیلی جدی اون رو از پیگیری خبر های پایتخت منع کرده بود... و این باعث میشد لیلین تا مرز سکته پیش بره! و پیش خودش هزار جور تصور درست کنه چون اگه همه چیز خوب بود که الی خبر ها رو بهش می گفت درسته؟؟

(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسونOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz