ناخدا ملیک

1.9K 272 387
                                    

فصل پانزدهم

لیلین درحالی که به لویی زل زده بود یک قدم به عقب برداشت و خودشو عقب کشید.

خودشه...

بالاخره کامل چرخید و درحالی که قلبش تند می زد شروع به راه رفتن کرد.

بالاخره داشت از لویی دور میشد. بالاخره داشت آزاد می شد.

همین که لیلین آماده شد یه قدم دیگه برداره صدای لویی باعث شد خشکش بزنه:" لی لی؟"

لیلین سعی کرد احساس گناه رو از روی صورتش پنهان کنه و به سمت لویی چرخید.

ناخدا غر غر کرد:" داری چه غلطی می کنی؟ بیا دیگه." و با حرکت دستش بهش اشاره کرد "که بیا دیگه."

لیلین تا جایی که می تونست معصومانه لبخند زد:" آخه باید برم دستشویی...میدونی کجاس؟"

لویی چشم هاشو چرخوند و لیلین با تمام وجود مقاومت کرد که چکمه شو در نیاره و بکوبه تو سر پسرک پر مدعا. لویی واقعا واسه اینکه لیلین می خواست بره دستشویی داشت اونطوری قیافه می اومد؟! بی ملاحظه ی عوضی.

این به لیلین یاد آوری می کرد که چرا باید زودتر از لویی فاصله بگیره و بره.

لویی برای اون به اندازه ی یک انسان ارزش قائل نبود. اون لیلین رو به عنوان یه وسیله می دید. یه حیوون خونگی.

" برو از چِری بپرس... اون بهت نشون میده. من دیگه بیشتر از این نمی تونم کاپیتان ملیک رو منتظر بذارم." و بعد چرخید و به راهش ادامه داد.

لیلین با اخم به انتهای فضای تاریک نگاه کرد و متوجه مرد مو مشکی ای شد که از اونجا و از پشت لیوانش بهش نگاه می کرد...
صورت گیرای مرد خاص بود اما اون توجهش رو به لویی برگردوند و سر تکون داد:" باشه."

"کنار در خروجی منتظرت وایمیستم. کارت تموم شد بیا اونجا."

لیلین با استرس بیشتری تکرار کرد:" باشه."

دخترک درحالی که به سمت بار می رفت سعی کرد عادی بمونه و نشانه ای از فرار توی صورتش نشون نشون نده. به سمت همون دختر که پشت بار داشت روی پیشخوان رو پاک می کرد رفت.

همونطور که به اونجا رسید یه نگاه به در انداخت که هنوز توسط اون مرد قوی محافظت میشد.

لیلین می دونست که حتی اگه سعی کنه از اون در فرار کنه چه قشقرقی ممکن بود بپا بشه خودشو به دختر رسوند و گلوشو صاف کرد:" می بخشید ممکنه نشونم بدید دستشویی کجاس؟" اون مودبانه پرسید و برای بار هزارم کلاه لویی رو روی سرش بالا کشید.

(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسونOnde histórias criam vida. Descubra agora