اگر بمونم؟

1.6K 214 336
                                    


فصل بیست و نهم

" کی اسم یه پرنده رو میذاره کِوین؟"
" اسم کِوین برای یه پرنده، خیلی بهتر از اسم شکلات برای یه گربه س. اینا اصلا نبای مقایسه بشن." و هونطور که اسم گربه ی مشکی لیلین رو مسخره می کرد به آب های دریا که در اثر غروب زرد دیده میشد نگاه کرد.

خورشید کم کم داشت توی مسیر افق پایین می رفت.
لیلین و لویی سوء تفاهمی که بینشون پیش اومده بود رو حل کرده بودن و لویی با دیدن هدیه ی لیلین خیلی زود هدیه رو پذیرفته بود. اینکه هدیه تا چه حد لویی رو تحت تاثیر گذاشته بود به احتمال زیاد برای همیشه یه راز باقی می موند چون فروریختن سپر دفاعی لویی در برابر احساسات، با پیوستن هری به جعشون خیلی سریع تر از قبل دوباره بالا کشیده شده بود و مثل یه روکش روی احساسات لویی رو پوشونده بود.

بعد لویی لیلین رو به محل ملاقاتش با یه مردی برده بود. البته لیلین اجازه ی ورود به اتاق ملاقات رو نداشت اما وقتی دید که لویی بخاطر این عدم ورد نگرانه، به لویی قول داد که جایی نمیره.
لیلین سر قولش موند و خودش رو با پرنده ی کوچولو و بی نام سرگرم کرد تا اینکه لویی بیرون اومد... و در کمال تعجب لیلین، لویی با یه آعوش باز و بزرگ ازش استقبال کرد که لیلین هم فقط از سر عادت متقابلا بغلش کرد.

دوتایی مقداری وقت رو صرف خرید کردن و لیلین فهمید که سلیقه ی انتخاب لباس لویی اونقدری هم که فکر کرده بود داغون نیست. لباس ها به حدی که عادت داشت تجملی نبودن، اما برای دلش هم که شده چند تا دامن خریدن...

وقتی به کشتی برگشتن لیلین حمام کرد و لباس هاش رو با لباس های تمیز تری که حالا تو قفسه ی متنوع تر لباس هاش داشت عوض کرد. و بعد به همراه لویی به جایی از عرشه که دیشب وقتشون رو به صحبت گذرونده بودن رفتن.
یه جورایی آرامش بخش بود.
لویی خرناس کشید:" من حتی فکر نمی کردم که مردم روی گربه هاشون اسم میذارن!"

لیلین بلند گفت:" من روی گربه ام اسم گذاشتم و اسمشم شکلات بود... فراموش نکن." که مدل گفتنش باعث شد لویی با دهن بسته بخنده:" باشه باشه، تو میگی اسمشو چی بذارم؟"

لیلین پلک زد و افکارش به سمت بچه گربه ش رفت که بی شک الان توی قصر روی تخت لیلین خواب بود.
" چرا از من میپرسی؟ اون پرنده ی توه."

" چون اهمیت میدم که تو چی میگی." لویی با صداقت جواب داد و جواب ناگهانیش باعث توقف حرکات لیلین شد.

مثل این بود که نگاه های لویی رو روی تک تک حرکاتش حس می کرد و این اینکه لویی هر بار این کار رو کنه... تمام حرکاتش رو تحلیلی و بررسی کنه کمی نا آرومش می کرد.

اون همیشه طوری حرف میزد که انگار اهمیت میده و بعد با اون نگاه های تیز بهش زل میزد.
" آره، ممنون... اما من برای تو گرفتمش پس تو باید براش اسم بذاری." لیلین دستش رو بین موهای قهوه ایش کشید و به پسر ناه کرد.

(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسونDonde viven las historias. Descúbrelo ahora