خب یه تعدادیتون بهم می گفتید که کی دوباره همدیگه رو می بینن یا مثلا می گفتید من لویی میخوام... من میتنم اونطوری بنویسم اما اونطوری خط داستان میشه کلیشه و زیادی تند پیش میره. من یه نقشه هایی دارم
پس رای بدید و نظر بذارید. من قدر تک تک رای ها و نظرات رو میدونم.
(اگه نظر زیاد ندید حس می کنم دارم چرت و پرت می نویسم)
لذت ببرید.
فصل چهل و نهم
الیزا به دوستش که توی هندوستان بود و ظاهرا متخصص در زمینه ی افرادی مثل لیلین بود نامه نوشت تا بیاد اونجا. دکتر ها به لیلین گفته بودن که نمیتونه بچه ای داشته باشه و اون سرنوشتش رو قبول کرده بود اما حالا هرچقدرم که این قضیه ترسناک بود، نمیتونست جلوی خوشحالیش رو بگیره. هر چند که چندان باور نداشت واقعا خبری باشه.
با گذشت روز ها حال شاهزاده بهتر شد و این اعصابش رو کمی آروم تر کرد. حالا تنها مشکلش برگشت جرمی و اشتون بود که تقریبا دو هفته بود خبری ازشون نشده بود. هر چند که برنامه ی روزانه ی لیلین اجازه نمیداد خیلی به مسائل شخصی توجه کنه.
از اونجایی که ملکه ی قلعه "بیمار" بودن، لیلین کسی بود که باید به وظایف مخصوص ایشون هم رسیدگی می کرد.
اون باید انجام شدن وایف قلعه رو بررسی می کرد، به گزارشاتی که از مزارع می رسید رسیدگی می کرد، همچنین گزارشات انباز غذا و خرج ارتش... و مهم تر از همه رسیدگی به امور رعایا.
هیچوقت نمی دونست که مادرش در طول روز این همه کار باید انجام بده. مخصوصا که بیشتر مواقع خواهرش میریام کسی بود که به مادرشون کمک می کرد چون لیلین مشغول درس هاش بود و خب لیلین از تمام شانس هایی که گیر می آورد برای پیچوندن درس و مسخره بازی استفاده می کرد.
البته بعد از روز ها کار سخت و طولانی لیلین شب ها توی تختش بیدار می نشست و ایده ی داشتن چیزی که مدت ها فکر کرده بود از داشتنش محرومه دلش رو گرم می کرد.
بالاخره روزی رسید که الیزا بهش نوشت که برای بعد از ظهر با دوست دکترش به اونجا میان.
YOU ARE READING
(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسون
Romanceلیلین شِی، وارث تاج و تخت انگلستان در کشتی درحال مسافرت به فرانسه بود که کشتی اش توسط لویی تاملینسون، بدنام ترین دزد دریایی معروف به شاهزاده ی هفت دریا مورد حمله قرار گرفت. در ضمن داستان مطالب بالای 18 سال داره...با اطلاع بخونید لطفا اگه خوشتون...