بانو الیزا و اون مرد

1.2K 166 307
                                    


فصل چهل و چهارم

صدای آشنای شیپور ها، صداهایی که وقت ترک کردن قصر تصور کرده بود قرار نیست برای مدت طولانی بشنوتشون باعث میشد اشک به چشم هاش بیاد و برگشتن به اونجا بیشتر شبیه یه رویا به نظر بیاد.

اون اونروز رو خیلی خوب بخاطر داشت. تا آخرین لحظه با پدرش بحث کرده بود که نمیواد به فرانسه بره اما تصمیمات پدرش تغییر ناپذیر بودن. اون قصر رو عصبانی ترک کرده بود و آرزو کرده بود وقتی بر میگرده همه چیز تغییر کرده باشه، آرزوش رآورده شده بود اما نه اونطوری که اون امیدش رو داشت.

حالا که فکرش رو می کرد بیشتر از یک ماه از زمانی که قلعه رو ترک کرده بود می گذشت. قبل از گرفتار شدن توسط وان دایرکشن یک هفته توی دریا بودن، تقریبا سه هفته رو توی وان دایرکشن گذرونده بود و حداقل 10 روز پیش جرمی تا به لندن برگردن.

دستی که روی شونه اش گذاشته شد اون رو به زمین برگردوند:" رسیدیم والا حضرت." ربکا بود و رفتارش داشت بیشتر از حد تحمل لیلین می رفت رو اعصابش.

در درشکه باز شد و یکبار دیگه اون پاش رو تو موجی از جلال و شکوه گذاشت. سرباز هایی که دو طرف راهرو ایستاده بودن بیشتر از تعدادی که اون می تونست بخاطر بیاره اصلا توی قصر حضور داشته باشن.

فرش بی نظیری که زیر پاش انداخته شده بود به راهروی اصلی منتهی میشد که اون می تونست پدرش رو که در انتهای دیگه ی فرش ایستاده بود ببینه. اون صحنه اشک ها رو به چشم هاش برگردوند و در اون لحظه تمام حرف های بدی که در مورد اون مرد شنیده بود فراموش شد، اون به عنوان یه دختر برای پدرش دلتنگ شده بود نه یه شاهزاده ی مسئول که می بایست می بود.

تمام تلاشش رو کرد که قدم هاش رو چند دقیقه ی دیگه هم محکم نگه داره و تند تر از چیزی که یک بانو اجازه داشت قدم برداشت. هر چی نزدیک تر میشد پدرش دست هاش رو برای بغل کردنش بازتر می کرد تا اینکه بالاخره تحملش رو از دست داد و چند قدم آخر رو به سمت پادشاه دوید.

چند مرد و زن کنار پادشاه حضور داشتن اما ذهن لیلین در شرایطی نبود که اهمیتی به اونها بده.

صداهای بلند شادی وقتی پرنسس توی بغل مرد قرار گرفت بلند تر شدن هر چند که زیاد طول نکشید. پادشاه بوسه ای به سر دختر زد و زمزمه کرد:" به خونه خوش اومدی پرنسس کوچولوی خوشگلم."

بعد اون رو کمی عقب کشید تا نگاهش کنه و ادامه داد:" خیالم خیلی راحت شد که حالت خوبه."

پادشاه شروع به قدم زدن کرد:" حالا بهتره برای مهونی رقص امشب آماده ات کنیم که تقریبا یک ساعت دیگه س. البته مسلما باید یه سخنرانی هم داشته باشی—" برای یک لحظه قدم هاش رو متوقف کرد و گفت:" آم، یکی جرمی شجاعمون رو صدا کنه، اون مسلما امشب ما رو در مهمونی همراهی میکنه."

(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسونWo Geschichten leben. Entdecke jetzt