موقعیت چسبناک

2K 242 287
                                    

داریم به جاهایی که نیاز به نوشتن مجدد داره نزدیک میشیم.
شرط رای میذارم... برای اینکه هم خودم مقید بشم که سر یه زمان خاص بذارم داستان رو... و هم اینکه کسایی که فکر میکنن بخونن و برن کسی اهمیت نمیده بدونن که چرا... رای دادن خیلی هم مهمه.

شرط رای:300  در مقابل 1.5 کا خواننده ای بصورت عادی فصل های اخیر داشتن بنظرم عدد معقولیه.

رای مهمه ولی نظرم خیلی مهمه پس نظر بدید.

فصل پنجاه و دوم

هری به سختی می تونست چیزی که چشم هاش میدید باور کنه. یکی دو ساعت دیگه برنآمه ی این ازدواج هم تموم میشد و میتونستن با آسایش بساط حرکت به سمت لندن رو فراهم کنن.

همه یجورایی در حال دویدن بودن. موسیقی و شمع ها و غذا ها کاملا آماده بود. و هری قصد نداشت بذاره هیچ چیزی نقشه های بی نقصش رو بهم بزنه. اگه کسی حتی تلاش می کرد چنین کاری بکنه، اونقدری زنده نمی موند تا نتیجه ی تلاشش رو ببینه. نه زمانی که همه چیز نزدیک به درست شدن بود.

بعد از ظهر، زمانی که بنظر می رسید هوا نسیم خنک و شیرینی رو پخش میکنه همه چیز آماده بود.

لویی اون جلو در کنار لیام وایستاده بود و هری با خوهارش داشت به سمت جلوی ردیف حرکت می کرد تا این ازدواج سر بگیره. این برای همه بهتر بود، مخصوصا لویی. این می تونست کمکش کنه بالاخره به کمی آرامش برسه.

مراسم در کنار رودخانه ی دِین در حال برگزاری بود. هری خودش شخصا به کلیسای هلمز رفته بود و کشیش رو تا این فاصله آورده بود.

صدای آرامش بخش رودخونه حس خوبی ایجاد می کرد تا اینکه متوجه صداهای حواس پرت کنی که به سمت اون ها در حال حرکت بود شدن.

مردی با نهایت سرعتی که اسبش می تونست حرکت کنه در حال نزدیک شدن بود. هری می دونست که این ممکنه خبر این باشه که پادشاه در حال ترک شهره، که البته خبر بسیاری عالی ای هم بود اما در حال حاضر، اون ترجیح میداد پادشاه برای نیم ساعت دیگه هم که شده بود بیشتر تو قصر لعنتیش می موند.

هری سعی کرد نادیده اش بگیره. فقط چند قدم مونده بود تا به کشیش برسن. جما بازوی هری رو محکمتر گرفت تا بهش نشون بده اگه یمخواد میتونه یکم تند تر راه بره. لویی و لیام به عنوان ساقدوشش فقط چند متر جلو تر بودن. اما زمانی که اونها به محل مورد نظر رسیدن و کشیش شروع به خوندن از روی انجیلش کرد مرد سوار شروع کرد به فریاد زدن.

اون داشت چیزی می گفت که بخاطر فاصله چندان خوب شنیده نمیشد اما داشت مهمون ها رو آشفته می کرد...

بالاخره اون به فاصله ای رسید که می تونستن صداش رو بشنون:" خبردار!!! فرانسوی ها! ارتش فرانسه به مرز های انگلستان رسیده!!"

(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسونWhere stories live. Discover now