فصل بیست و هشتم
این بعید بود که پرنسسی که آخرین بار اون سر کشور در آب های مرزی فرانسه دیده شده بود تو چنین جایی باشه، شبیه دزدهای دریایی باشه و اینقدر ریلکس قدم بزنه.
حس مردم این بود که طرف حتما شبیه شه.
صورت هری اصلا نگران نشد، بجاش چشم هاش رو کمی چرخوند:" من فکر می کنم اعتماد من بیشتر احمقانه س تا خنده دار."
" هاه." لیلین آروم رو شونه ی هری زد و شروع به قدم زدن کرد:" نگران نباش هزا. من نمیزارم برم که کاپیتان تاملنسون بزرگ و ترسناک عصابیتشو از اینکه گذاشتی پرنسس با ارزشش بره سرت خالی کنه."
قانونا این بهترین راه برای فرار و آزادی بود.
اگه سربندش رو باز می کرد و یکم شلوغ کاری می کرد.. و ادعا می کرد هری اون رو گروگان گرفته، مطمئن بود که مردم ازش حمایت می کنن، حتی اگه لباس هاش نشون میداد که اون خودش هم یه دزده.
اما...
اما خودش هم می دونست این کار درستی نیست... اون به هری قول داده بود... در ضمن...
اینطوری هری کشته می شد و عکس العمل لویی... بدترین سناریویی که ممکن بود پیش بیاد این بود که لویی عصبانی بشه و همه رو، مخصوصا دوست عزیزش الی رو از دم تیغ بگزونه... که اصلا اتفاق جالبی نبود. مخصوصا حالا که لیلین اومده بود برای اون مرد یه چیزی بگیره تا روح و وجدان خودش رو آروم کنه.
بعدا یه موقعیت دیگه برای فرار پیدا می کرد، مخصوصا که اینطوری خون هری هم میافتاد گردنش که پسر بیجاره کلا تو این زمینه بی گناه بود.
لیلین دوبلاره با لکنت گفت:" من نخواهم رفت."
" که منم بخاطرش عاشقتم عزیزم." بعد دست لیلین رو رها کرد و فروشون کرد توی جیب هاش:" خب حالا واسه کاپیتان بزرگ و ترسناک چی باید بگیریم؟ من اونقدری پول آوردم که تا هری حدی که بخوای یه چیز فانتزی و عجیب و غریب بگیری، اعلیا حضرت."
درسته که این عالی میشد اما لیلین به علامت منفی سر تکون داد:" اگه بخوام باهاش اثر احساسی یا همچین چیزی بذارم، ارزش مالی تاثیر خاصی بهش نمیده... اما اینکه بدونم از نظر پول محدودیتی نیست هم عالیه."
چشم هاش رو روی بساط ها چرخوند تا ببینه چیزی پیدا می کنه که ارزش از نزدیک بررسی شدن داشته باشه یا نه.
برخلاف این همه زمانی که نزدیک لویی گذرونده بود، چیزی از سلیقه ی لویی و چیزهایی که دوست داشت نمی دونست...
هری با حالتی که انگار براش جالب بود پرسید:" انگار داری با مشکلات فلسفی و وجودی دست و پجه نرم می کنی عزیزم. چی شده؟"
لیلین با یه نفس سنگین اعتراف کرد:" من نمی دونم باید چی براش بگیرم... تو بهترین دوستشی مگه نه؟ چی باید بگیرم؟"
لیلین به هری نگاه کردی و هری که انگار خجالت کشیده بود سرش رو پایین انداخت.
" واو...سوال خوبیه."
" باید از خودت خجالت بکشی که نمیدونی بهترین دوستت چی دوست داره."
هری دست هاش رو به حالت دفاعی بالا گرفت:" هی! من رو سرزنش نکن! اگه متوجه نشدی، باید بگم لویی پرحرف ترین و تابلو ترین آدم دنیا نیست!"
لیلین شونه هاش رو بالا انداخت:" بهرحال، یان بازم بهونه ی خوبی برای ندونستن این که چی دوست داره نیست. فقط محض اطلاع."
هری شچم غره رفت:" اوه؟ پس تو خودت همه چیز رو راجع به الی میدونی نه؟ خانم بهترین دوست دنیا!"
لیلین چشم هاش رو ریز کرد و دست هاش رو جلوی سینه اش گره کرد:" حداقل تاحدی میدونم که تشخیص بدم چه چیزی میتونه یه هدیه مناسب و پر معنی براش باشه! یا مسیح، حداقل بگو ببینم خبر داری که چیزی رو برای یه مدت خواسته باشه اما نتونسته باشه بدستش بیاره؟"
مرد به آرومی غرید:" خب آره اما این دیگه اونقدر واضحه که دیگه تو هم تا الان باید فهمیده باشی."
" داری راجع به چی حرف..."
اما با بالارفتن ابروهای هری و نگاه مخصوصش لیلن فهمید منظور چیه. منظور هری " لیلین" بود.
حس کرد که گونه هاش سرخ و داغ شدن و می دونست که باید موضوع بحث رو عوض کنه.
با یه هووف، صورتش رو از دزد دریایی قایم کرد:" من خودم رو بهش عرضه نمیکنم."
هری شونه هاش رو بالا انداخت:" تو مجبور نیستی. هر دوی ما میدونیم که اون جسم تو رو در اختیار داشته...پس سعی نکن انکارش کنی." و بعدا از ادامه دادن پوزخند زد:" اما رو اخلاق خوبت نداشته. پس شاید بهتر باشه فقط هرگز روی خوبت رو بهش نشون بدی. کاملا مطمئنم که اونم این رو میخواد."
لیلین که داشت به کمبود ادب تو وجود پسر عادت می کرد فقط لب پایینیش رو گاز گرفت.
اگر حتی هری هم نمی دونست چی میتونن بخرن، پس واقعا کارش سخت میشد.
انواع گردنبند، جواهرات و لباس برای یه دزد دریایی بی ارزش بودن مخصوصا که اون دزد هر ثروتی که میخواست توی کشتیش داشت.
خدایا! خرید برای هیچکس نباید اینقدر سخت باشه.
*کادوی روز پدر من هرسال همین بساط رو دارم.*
ناگهان لیلین یه حس عجیبی شبیه اینکه چیزی کنار پاش حرکت کرد بهش دست داد.
نگاهش به پایین افتاد تا ببینه پاش رو روی چیزی نذاشته باشه. مقداری چوب نازک روی زمین بود و چشمش به یه جوجه کبوتر افتاد و نتونست نگه:" اوووخیییی!!!!"
بدون اینکه کوچکترین اهمیتی به اینکه هری چی فکر می کنه بده خم شد و حیوون کوچولو رو برداشت. جوجه ی بیچاره خودش رو تو دست لیلین جمع کرد.
شاهزاده وقتی حس کرد که قلب کوچولوی پرنده میزنه خندید:" اون نازه. موندم که مادرش کجاس؟" و بعد نگگاهی به لونه ی کوچیکی که کف بازار افتاده بود و چیزی ازش باقی نمونده بود نگاه کرد.
هری به سادگی جواب داد:" مادرش احتمالا مرده. پسر بچه ها احتمالا شکارش کرد و باد لونه رو انداخته. چیز غیرعادی ای نیست... هیچ بعید نبود که تو این شهر شلوغ خودشم زیر دست و پا له بشه... خیلی شانس آورد."
بیشتر مواقع توی قصر، حیون ها اشرافی بودن و اصیل زاده شدن بودن اما این به این معنی نبود که این کوچلو حتی ذره ای ارزشش از گربه ها و پرنده های سلطنتی ای که لیلین تو خونه شون داشت کم تر بود.
زندگی برای همه یکسان بود.
KAMU SEDANG MEMBACA
(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسون
Romansaلیلین شِی، وارث تاج و تخت انگلستان در کشتی درحال مسافرت به فرانسه بود که کشتی اش توسط لویی تاملینسون، بدنام ترین دزد دریایی معروف به شاهزاده ی هفت دریا مورد حمله قرار گرفت. در ضمن داستان مطالب بالای 18 سال داره...با اطلاع بخونید لطفا اگه خوشتون...