لویی!

1.4K 183 304
                                    

فصل سی و هشتم

قدم های لیلین تو نصفه ی راه متوقف شد و قبل از اینکه بخاطر بر خورد پاش به یه سنگ بزرگ روی زمین بیفته خودش رو نگه داشت. ذهنش ناخداگاه داشت کلماتی که شنیده بود پس میزد.

صدای تپش قلبش توی سینه ش توی تمام غار می پیچید و لیلین تمام تلاشش رو کرد تا بچرخه و به چهره ی مرد پشت سرش نگاه کنه. یه حس لرزش توی قلبش بود.

خیلی سریع تلاش کرد خودش رو جمع و جور کنه و ظاهر رو حفظ کرد:" نداری..."

" جراتشو نکن که به من بگی چی حس می کنم و چی حس نمی کنم لعنتی. اجازه نمیدم که این کارو باهام بکنی لیلین..."

یه بغض تو گلوی لیلین شکل گرفت و تازه متوجه شد در حال نفس کشیدن نبوده و به سختی بغضش رو قورت داد.

وقتی بالاخره تلاشش برای برگشتن با موفقیت مواجه شد تقریبا با لویی رو در رو شد. چشم های آبی لویی به روشنی می درخشیدن و بهش زل زده بودن.

" لویی..." لیلین شروع کرد اما ناگهان متوجه شد چیزی برای گفتن نداره.

چی باید می گفت؟

" نشنیدی چی گفتم؟ گفتم من دوستت دارم. تو فوق العاده ای لیلین. تو بیشتر از فوق العاده ای. محض خاطر فاک من حتی نمی تونم درست شروع به توصیف تو کنم. تو برای من فراتر از بی نقصی. باشه؟ قبلا هم بهت گفتم که مدت طولانی ازت خوشم می اومده و هنوزم خوشم میاد. من هرگز دست از دوست داشتن تو بر نداشتم و می دونم که هرچقدر هم تلاش کنم نمیتونم دست بردارم."

کلمات لویی تمام وجود لیلین رو زیر و رو کرده بود. لویی با اون چشم ها بهش زل زده بود و کمی طول کشید تا لیلین تمام چیز هایی که شنیده بود توی مغزش جا بده. لیلین گلوش رو صاف کرد و یه نفس سنگین کشید.

نمی تونست موقع نگاه کردن به لویی چشم اش رو ثابت نگه داره:" من حرف هات رو باور دارم لویی. واقعا می گم... اما نمیتونم مطمئن باشم چیزی که میگی حقیقت داره. چطور میتونی این ها رو از ته دل گفته باشی در حالی که حتی من رو درست نمی شناسی؟"

قلب لیلین با کلمات خودش به درد می اومد اما این حقیقت داشت. لویی فقط یک ماه رو با اون گذرونده بود.

آیا اون زمان کافی بود که واقعا به کسی عشق بورزی؟ تجربه ی تلخ لیلین توی ذهنش تکرار می شد... اوه جرمی.

تو داستان های پریان پرنس و پرنسس همیشه بعد از یه بوسه عاشق هم می شدن و تا آخر عمر با خوبی و خوشی زندگی می کردن. اما زندگی واقعی متفاوت بود. تو زندگی واقعی کسی که عاشقش بودی توی دریا کشته می شد و تو رو با یه عالمه درد تنها می گذاشت. زندگی واقعی درد داشت.

لویی شروع کرد:" من میدونم که تو میترسی کسی رو دوست داشته باشی. این حقیقتیه که نمی تونی انکارش کنی."

(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسونWhere stories live. Discover now