تنها راه ممکن

1.3K 211 276
                                    


و خواننده های روح مانند گرامی؛ فکر می کنم وقتش باشه رای یا نظر بدید. طوری که من امیدوارم پیش بره، ما در فصل های پایانی هستیم. من برای عکس العمل نشون دادنتون التماس نمیکنم اما فکر میکنم فشار دادن دکمه ی ستاره حس خوبی به خودتون هم بده.

فصل پنجاه و یکم

لویی یجورایی نمیتونست بیاد بیاره که چند هفته ی اخیر چطوری گذشته بودن. اون اصلا شبیه خود عادیش نبود. صدای اون تو تمام ذهنش می پیچید و نمیذاشت از مغزش برای هیچ مساله ی دیگه ای به جز اون دختر استفاده کنه.

هفته های اول خودش رو بیدار و درگیر نگه داشته بود و نوشیده بود تا صداهایی که توی سرش بودن رو محو و دور نگه داره. اون می بایست به دوستش هری کمک می کرد. چند سال پیش که تازه فهمیده بود هری در اصل چه کسیه بهش قول داده بود که کمکش می کنه. اون ها نقشه ای کشیده بودن و در اون سالها تلاششون رو کرده بودن تا به جایی که الان بودن برسن.

حالا اونها افراد زیادی به عنوان متحدانشون داشتن که در کنار اونها بجنگن، پادشاه بدنام – که خودش هم با کارهاش به بدنام شدن خودش کمک کرده بود- در حال رفتن به جنگی ناخواسته بود و همچنین اونها کاری کرده بودن که از اسم های خودشون به عنوان تنها امید تمام ملت نام برده بشه.

اما حالا که تمام مسائل بزرگ به توقفی موقت رسیده بود، ذهن لویی دیگه مسائل زیادی توش نداشت که افکار قبلیش رو با اونها خفه کنه و حالا تمام افکارش داشتن بهش بر می گشتن.

در طول روز نمی تونست دست از دوباره و دوباره فکر کردن به همه چیز برداره و توی خواب خیلی بد تر بود چون چیزی که توی روز فقط با فکر کردن بهش ازش عذاب میکشید شب ها می تونست به وضوح جلوی خودش ببینه.

همه ی اونها دور یه فرد خاص می چرخید اما بیشترشون روی چند تا جمله ی مشخص محدود شده بود... آخرین جملاتی که شب آخری که اون رو دیده بود بهش گفته بود.

اون سعی کرد خودش رو با بودن درکنار افرادش یا تمرین شمشیر زنی با لیام مشغول کنه اما هر دفعه که حس می کرد ذهنش در حال آزاد شدنه، صداها 10 برابر قوی تر از قبل بر میگشتن. اگه وقت گیر می آورد که تنها باشه بدش نمی اومد که نیمه مست باشه و همه چیز رو با نوشیدن از خودش دور کنه اما اون روز ها چنین کاری بنظر غیر ممکن می اومد.

" لویی من کاری نکردم. قسم میخوذم. من تو رو دوست دارم. فقط تو رو."

لویی التماس های نا امیدانه رو وقتی که از روی چاله ی گل پرید و چکمه هاش رو غقب کشید شنید. بعد شمشیرش رو بالا برد تا جلوی حمله ی شمشیر لیام رو بگیره. بعد چند بار پلک زد و به ذهنش گفت "خفه شو"

کاپیتان می دونست که موقع مستی بدجنس میشه و مسلما چیز های وحشتناکی به شاهزاده گفته بوده، این احساس گناه داشت زنده زنده اون رو می بلعید...

(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسونWhere stories live. Discover now