فقط تو!

1.4K 187 357
                                    

فصل چهل و یکم

لیلین چطور می تونست جرمی رو اینطوری نادیده بگیره؟ همونقدر که اشتباه نبود دلش برای لویی تنگ بشه اشکالی هم نداشت که دلتنگ جرمی بشه. اون دوستشون داشت. دیگه اهمیتی نمیداد که اگه کسی بخاطر این حس بهش می گفت هرزه. اون احتیاج داشت احساساتش رو از قفسی که براشون ساخته بود رها کنه.
" اینطور نیست، این برای من ساده نیست، من ..." ناگهان کلماتش رو متوقف کرد و سرش رو توی سینه ی مرد پنهان کرد:" اوه من دلم برات تنگ شده بود جرمی."
پیکره ی یخی جرمی بلافاصله ذوب نشد اما سر دختر رو توی بغلش گرفت:" نمیدونی چه شب هایی که می گذشت و من آرزو می کردم که فقط یک بار دیگه بتونم اینطوری بغلت کنم."
" اما چرا؟ چرا نبودی؟ اگر زنده بودی... چه اتفاقی افتاد؟" لیلین بدون خارج شدن از بغل جرمی پرسید.

" طولانی، بی معنی و پیچیده س. مطمئنی که الان میخوای بشنوی؟ خودت زمان سختی رو گذروندی. چرا با تعریف های شما شروع نکنیم؟" بعد سر لیلین رو از سینه ش جدا کرد تا تو چشم هاش نگاه کنه.
شاهزاده سر تکون داد:" من میخوام همه چیز رو راجع به تو بشنوم. مطمئنم تو خیلی بیشتر از چیزی که من بتونم تصور کنم سختی کشیدی." گونه ی جرمی رو نوازش کرد:" بهم بگو."
جرمی دختر رو به سمت یکی از مبل ها هدایت کرد و کنار هم روش نشستن. مرد یه نفس عمیق گرفت و شروع کرد. اون تعریف کرد که چطور افراد قابل اعتمادش تو سواحل اسپانیا بهش خیانت کردن. اون ها اموالش رو می خواستن و قصد کشتنش رو داشتن اما اون شانس آورده بود که زنده بمونه، هرچند این به این معنی نبود که نجات پیدا کرده باشه. اون توسط کسایی که نجاتش داده بودن و زخم هاش رو بسته بودن به بردگی گرفته شده بود چون اونها ادعا می کردن کلی خرج خوب شدنش کردن و اینکه اون باید اونقدر کار کنه تا بهای درمان و خورد و خوراکش رو بده.
تقریبا این بخش های ماجرا بود که جرمی خم شده بود و سرش رو مثل یه بچه پنج ساله روی پای دختر گذاشته بود. و بعدش با اینکه چطور هیچ حق انتخابی جز اطاعت نداشته ادامه داد. هیچکس حرفش رو باور نکرده بود که اون از قصر سلطنتی اومده و این فقط باعث شده بود بیشتر روش تمرکز کنن. اون مجبور شده بود یک سال اونجا کار کنه تا اون مردی رو قانع کنه سه برابر بیشتر از حد کافی بهش پرداخته.
بعدش هم شرایط بهتر نشده بود. برای رسیدن به یکی از اعضای خانواده ش که بتونه بهش کمک کنه مجبور شده بود با کشتی های دزد های دریایی سفر کنه چون هیچ کاغذ شناسایی ای نداشت و مسلما هیچ پولی هم نداشت این تنها راه باری سفر کردن بود... اما با سر بلندی گفت که هرگز تو تمام این مدت دزدی نکرده بود.
این واقعا ناراحت کننده بود. لیلین دلش می خواست خم بشه اونو بوسه و بهش بگه حالا دیگه همه چیز تموم شده امام آیا این کاردرستی بود؟
یه چیزی درونش اجازه نمی داد چنین کاری کنه. مثل یه جادوی سیاه که قلبش رو مهر کرده باشه. اما آخه لیلین قبلا اون رو به حدی دوست داشت که وقتی خبر نبودنش رو شنید تا روز ها حتی نمی تونست بدون درد کشیدن نفس بکشه. حالا نمی تونست بذاره تمام اون حس ها اینطوری از بین بره. یکم دیگه موهاش رو نوازش کرد تا زمان بیشتری برای فکر کردن بخره... تا اینکه جرمی شروع کرد:" تو چی؟"
بعد نشست. توی چشم هاش نیاز به محبت بیشتری از چیزی که از طرف لیلین دریافت کرده بود دیده میشد. با یه لبخند تلخ موهای لیلین رو پشت گوشش گذاشت اما چشم هاش روی علامت های در حال محو شدن روی گردنش متوقف شد. اونا، جای بوسه و مکیدن بودن؟
با دنبال کردن نگاه جرمی لیلین فهمید که داره به چ نگاه می کنه و با خجالت عقب کشید. تمام شب بیدار موندن ها و قول هایی که به جرمی داده بود. اینکه هرگز به غیر از اون عاشق کسی نشه. و البته قصدش رو هم نداشت که بره و عاشق یکی دیگه بشه.
چشم های جرمی رو نمیشد خوند. فقط یه سایه ی تاریک از خشم دور مردمک های سبز چشم هاش رو گرفته بود.
پرنسس دهنش رو باز کرد اما صدای خطرناک و آروم جرمی متوقفش کرد:" اون به-"
لیلین سعی کرد بحث رو منحرف کنه:" جرمی اونا آدمای بدی نیستن. اونا-"
اون از روی مبل بلند شد:" داری ازشون دفاع می کنی؟ و چرا؟" اون داشت با چشم های گرد شده بهش نگاه می کرد.
شاهزاده سرش رو پایین انداخت و به این فکر بود که چطوری شروع کنه.
" اونا دزد دریایی هستن، اونا آدم می کشن! تو چته؟"
" اولش همشون احمق های عوضی بودن اما وقتی باهاشون آشنا شدم اونا هم آدمای عادی هستن. اونا بهم صدمه نزدن، خب لویی اولش صدمه زد اما صادقانه ..."
" لویی؟ اصلا گوش میدی چی داری میگی؟ اونا یه شمت خلافکار هستن و هیچ چیز رو بیشتر از صدمه زدن به تاج و تخت نمی خوان. من با دزد های دریایی یک سال زندگی کردم، تو چی؟ دو هفته؟ تمام کارهای خوبی هم که برای شما انجام دادن برای این بوده که سالم بمونی تا بتونن نقشه هاشون رو عملی کنن."
لیلین نا امیدانه تلاش کرد:" اینطوری نیست جرمی. چرا باور نمی کنی که اونا خوب بودن؟"
" من میدونم که داری ازشون دفاع می کنی چون دوستت الی بین اون هاس و می خوای اگه گیر افتادن نجاتش بدی و من مهربونی قلبت رو ستایش می کنم اما این کارساز نیست. اون الان یکی از اون هاس و پدرتون قسم خوردن که اگه دستشون به اونا برسه جوری نابودشون کنن که تا قرن ها کسی جرات نکنه اسمشون رو به زبون بیاره."
قلب لیلین تقریبا از ترس ایستاد:" چی! ما باید جلوش رو بگیریم. اونا آدمای بدی نیستن، اونا فقط-"

(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسونWhere stories live. Discover now