فصل هجدهم
شک لیلین با برنگشن لویی به اتاق تو یه مدت مشخص تایید شد. لیلین یه جورایی انتظار این کار رو داشت و وقتی حدسش درست از کار در اومد اونقدری شوکه ش نکرد. با شناختی که از لویی داشت، به احتمال زیاد تا موقع خواب سر و کله ش پیدا می شد تا بیشتر عذابش بده و بالاخره دست و پاشو باز کنه تا همه چیز به حالت قبل برگرده. بخشی از ذهنش پیشبینی می کرد که لویی کمی بعد از فاصله گرفتن کشتی از بندرگاه ایرلند به اتاق میاد که بنظر نمی اومد زمان زیادی هم بهش مونده باشه.
وقتی کشتی شروع به حرکت کرد، قلب لیلین شکست چون می دونست اونجا آخرین شانسی بود که برای فرار و آزادی داشت و اون شانس بخاطر سریش بودن لویی کاملا خراب شده بود. تکون های بی پایان کشتی، که لیلین معمولا توجهی بهشون نداشت شروع شد اما حالا که چشم هاش بسته بود، بقیه ی حواسش فعال تر شده بود و حالا داشت احساس دریا زدگی بهش دست میداد.
البته لیلین مطمئن نبود که اون احساس عجیب واقعا دریا زدگیه یا فقط غم اینه که دیگه هیچوقت نمی تونست به خونه ش برگرده. و البته لویی خودش رو تو اون خالی کرده بود و این ممکن بود عواقبی داشته باشه... هرچند لیلین می دونست که با توجه به مشکلی که داره ... بعد از اون تصادف دو سال پیش... احتمال اینکه اون کار تاثیری داشته باشه خیلی غیرممکنه... خیلی غیر ممکن... نه، کاملا غیر ممکن...
تا اون لحظه لویی برنگشته بود.
لیلین داشت کم کم می ترسید که لویی بخواد اون رو تمام طول شب تو این حالت رها کنه. لویی دیوانه بود اما اون دیگه انتقامش رو گرفته بود... مگه نه؟ اون قرار نبود لیلین رو اونطوری رها کنه درسته؟
از اونجایی که بخاطر چشمبند، تاریکی تنها چیزی بود که می تونست ببینه، لیلین سعی کرد از روی غریزه تشخیص بده که چه زمانیه و چقدر زمان گذشته. البته چون سرش داشت از خستگی سبک میشد حدس زد که دیر وقت باشه.
بخش منطقی ذهنش شروع به صحبت کرد.
لویی قصد برگشتن نداشت.
شاهزاده این حقیقت تلخ رو پذیرفت... اما چیزی که نمی تونست بپذیره این بود که چطور قراره تو اون شرایط بخوابه؟ هنوز لخت بود. موهاش هم بخاطر زیر بارون موندن کمی خیس بود. پوستش احساس آلودگی و کثیفی داشت و بازو ش هم حس کرده بود الان زمان مناسبی برای اینه که به لیلین یادآوری کنه که داره درد میکنه. همه ش تقصیر اون پنجره ی بلند مزخرف بود!
لیلین تمام اون افکار رو هل داد ته ذهنش. اون فکر کرد " من قوی هستم و این روش لویی بیشتر برای عذاب دادن منه. من می تونم یه شب دووم بیارم."
بعد از یک شبِ کاملا بی قرار، لیلین درحالی بیدار شد که حس می کرد اصلا نتونسته بخوابه و وقتی متوجه شد چمبند هنوز روی چشم هاشه حالش بدتر هم شد. اون هنوز بسته شده بود به تخت و درد دستش بدتر شده بود. لویی اصلا برنگشته بود و لیلین ناچارا تمام شب رو بدون اینکه قادر به انجام کاری باشه سپری کرده بود.

YOU ARE READING
(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسون
Romanceلیلین شِی، وارث تاج و تخت انگلستان در کشتی درحال مسافرت به فرانسه بود که کشتی اش توسط لویی تاملینسون، بدنام ترین دزد دریایی معروف به شاهزاده ی هفت دریا مورد حمله قرار گرفت. در ضمن داستان مطالب بالای 18 سال داره...با اطلاع بخونید لطفا اگه خوشتون...