بالش

1.7K 215 143
                                    


فصل سی ام

لیلین با کمی تعجب افکارش رو بلند گفت:" اگر فکر کردی میخوام بپرم، پس چرا متوقفم نکردی؟"
بنظر می اومد که لویی همواره داشت لیلین رو می پایید که بنظر ناراحت کننده می اومد. انگار به دلایلی که لیلین نمی خواست بهشون فکر کنه، که هرکاری می کرد تا مطمئن بشه لیلین روی اون عرشه میمونه اما این خیلی عجیب بود که این بار لویی کاری برای متوف کردنش انجام نداده بود.
مرد ساکت موند و تنها صدایی که به گوش لیلین می رسید صدای آب و حرکت کشتی بود که به جلو حرکت می کرد.
دختر موقهواه ای با حالتی دلخور پرسید:" قصد جواب دادن داری؟" چون شرایط داشت بیش از حد تحملش ناراحت کننده میشد.
چشم های آبی لویی باز و بسته شدن و لیلین با تمام وجود سعی کرد برآمدگی ای که توی گلوش جلوی نفس کشیدنش رو می گرفت قورت بده. نگاه لوییی کم کم به نگاه لیلین دوخته شد و بعد آهسته آهسته از صورت لیلین پایین رفت و به گردن دختر رسید.
وقتی دست لویی به سمت گردنش حرکت کرد لیلین سر جاش خشکش زد. با حالتی سر درگم به کاپیتان زل زد و وقتی دست لویی به پوست گرمش رسید، تمام تلاشش رو کرد تا خودش رو از تماس لویی عقب نکشه.
لیلین که از حرکتلویی گیج شده بود دهانش رو باز کرد تا بپرس داره چیکار می کنه اما وقتی اینکار رو کرد بخاطر محکم به جلو کشیده شدن گردآویز فلزیش نفسش قطع شد... و بعد یه صدای تق اومد.
قلاده ی فلزی ای که زمانی دور گردن لیلین بسته شده بود، خیلی عادی روی زمین افتاد.
لویی متوجه طناب گردن آویز شد برای همین به سادگی خم شد و بقیه ی ناب رو از زیر لباس لیلین بیرون کشید.
لیلین که نمی دونست بخاطر این اتفاق چی باید بگه با تعجب به لویی نگاه کرد:" من..."
اما قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه حس کرد که کمی به عقب هل داده شد. صورت لویی به سمتش اومد و لب هاشون خیلی محکم روی هم قرار گرفت. عمر بوسه کوتاه بود چون لویی کمی بعد تا جایی عقب کشید لب هاشون به نرمی پر روی هم کشیده میشد.
لیلین با کمی تعجب بالا رو نگاه کرد و صورت کاپیتان رو دید. لویی یه نفس عمیق گرفت:" از تصمیمت پشیمون نمیشی." صدای فرشته مانندش باعث شد لیلین بلرزه و چشم هاشون دوباره روی هم قفل شدن.
لویی بهش حسی داشت که بیش از تصوری بود که لیلین داشت... اما در واقع لویی این اواخر بود که داشت اون حس رو نشون میداد.
اون دو داشتن بهم آشنا میشدن اما حتی اگر این واقعیت داشت، لیلین سرش رو تکون داد و سعی کرد عقب بکشه اما در همین لحظه دست های لویی داشتن دور کمرش حلقه میشدن و بهش اجازه ی عقب نشینی ندادن.
لیلین با حالتی هشدار دهنده اعتراض کرد:" لویی." و چشم هاش رو از لویی جدا کرد و به زمین دوخت.
لویی جواب داد:" روی تخت من بخواب. من مشکلی با صندلی ندارم."
لیلین بخاطر نوع کودکانه ی ابراز احساسات لویی و حالت صورتش نفسش توی سینه ش حبس شد.
لویی لب هاش رو به حالت کله شقانه ای به بیرون گرد کرده بود و انگار تلاش می کرد که چشم هاش رو به چشم های لیلین ندوزه. حالت صورت لویی در واقع یه جورایی واقعا ناز بود.
لویی که ظاهرا از سکوت لیلین بی طاقت شده بود یه نفس عمیق کشید و چشم های آبیش رو برای شاهزاده باز و بسته کرد. حالت رفتارش کمی خنده دار بود.
" من همیشه میتونم برم پیش الی. نمیخوام دوباره تخت تو رو اشغال کنم و تو رو مجبور کنم روی صندلی بخوابی" و با دیدن گرد شدن چشم هایی لویی از جوابش با تمام قدرت با لبخندی که می خواست روی صورتش بیاد جنگید.
لویی چشم هاش رو برای لیلین ریز کرد. اون رسما داشت مثل بچه ها رفتار می کرد.
اون با استحکام جواب داد:" تخت من بهتره."
لیلین چشم هاش رو چرخوند و سر تکون داد اما لویی اضافه کرد:" و... من از روی صندلی خوابیدن ناراحت نمیشم. میدونی."
لیلین که علاقه ای به جر و بحث نداشت و یه آه کوتاه سر تکون داد:" بسیار خب."
دست های لویی از دور کمر لیلین باز شدن و کاپیتان بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت اتاقش به راه افتاد.
وقتی لویی دور میشد لیلین بهش نگاه کرد و میدید که تا چه حد شاده. افکار تکراری در مورد شانسش برای فرار دوباره از ذهنش عبور کردن و بی اختیار از پشت شونه ش به عقب... و به لنگرگاه نگاه کرد.
لنگرگاه داشت کوچک و کوچکتر میشد و اگر الان می خواست بپره مسافت زیادی رو باید شنا می کرد تا برسه...
اگر حالا هم می پرید شاید می تونست...
" نمیای شاهزاده خانم لی لی؟"
صدای لویی اون رو از افکارش بیرون کشید و وقتی به سمتش برگشت یه پوزخند رو روی لب های لویی دید. تمام نشانه های اون طرز برخورد کودکانه ش از روی صورتش پاک شده بودن.
لیلین نفسی که حبس کرده بود رها کرد و در حالی که به سمت لویی می رفت دست هاش رو جلوی سینه اش گره کرد:" دارم میام شاهزاده خانم لوو."
اون اسم مستعار آشکارا پوزخند لویی رو تبدیل به اخم کرد اما بجای جواب دادن به اون حرف لویی توصیه کرد:" سعی کن فقط یکی از اون دو تا رو تو یه جمله استفاده کنی. شنیدن جفتشون تو یه جمله باعث میشه یلی مسخره و غیر هوشمند بنظر بیای."
شاهزاده به نیشخندش اجازه داد که روی لب هاش خودنمایی کنه و وقتی به کنار لوی رسید گفت:" اوه؟ داری بهم میگی که وقتی شاهزاده خانم لوو صدات می کنم اذیت میشی؟"
" نکن."
" شایدم ترجیح میدی شاهزاده خانم بوو صدات کنم؟" و حالا که لیلن میدید یه راهی برای گرفتن حال مرد چشم آبی پیدا کرده ناگهان حسابی سرحال اومد.
این واقعا موقعیت کمیابی بود... و سر فرصت باید بخاطرش از نایل و لیام تشکر کنه که بهش یاد داده بودن.
لویی دستگیره ی در رو چرخوند و با تکون دادن سرش به حالت تاسف وارد اتاق شد:" توی اون رویای خیست هم من رو اینطوری صدا می کردی؟"
لیلین نمی دونست که انسان ممکنه بخاطر نفس کشیدن هم خفه بشه اما اون لحظه این حس بهش دست داد.
متوجه شد که صورتش داره داغ میشه و اخم کرد. دزد دریایی وارد شد و در رو برای لیلین باز گذاشت تا وارد بشه.
لیلین می دونست که این موضوع برای مدت خیلی طولانی ای توی ذهن ناخدا خواهد موند.
لویی طول اتاق مطالعه رو قدم زد:" اگه جلوی دیگران من رو اونطوری صدا کنی، کاری می کنم که مطمئن بشم همه میدونن اون اسم رو از کجا یاد گرفتی." و لویی به در اتاق خواب رسید.
لیلین درحالی که به لویی نگاه می کرد گفت:" هیچوقت قصد بی خیال شدن نداری نه؟"
لویی کلاهش رو آویزون کرد:" نه."
لیلین با یه نق بلند به سمت جعبه ای که کوین توش خوابیده بود رفت. پرنده ی خوابآلود رو نوازش کرد و بعد به لویی که در حال در آوردن کتش بود نگاه کرد.
لیلین که می دونست لویی فقط وقت خواب کتش رو در میاره با کمی تعجب و سرگرمی بهش نگاه کرد.
لویی بلافاصله بهش نگاه کرد:" مشکلی هست؟"
" من باید اینر و ازت بپرسم. " بعد موهاش رو عقب انداخت و روی لبه ی تخت نشست:" الان می خوای بخوابی؟"
لویی شونه هاش رو بالا انداخت و برای در آردن پوتین هاش رو لبه ی دیگه ی تخت نشست:" روز طولانی ای داشتم و همچین قصد دارم صبح زود بیدار بشم پس الان میخوابم. بهرحال هم دیگه غروب خورشیده."
" تو نمیتونی همینجوری دراز بکشی و سعی کنی بخوابی. الگوی خواب بدنت این اجازه رو بهت نمیده."
" الگو ی خواب توی دریا وجود نداره. " لویی جواب داد و از روی تخت بلند شد.
لیلین با ناراحتی قدم زدن لویی رو به سمت در خروج از اتاق خواب به سمت اتاق مطالعه نگاه کرد.
این ناراحت کننده بود که لویی بازم داشت می رفت تا یک شب دیگه رو هم روی صندلی بخوابه.
البته درسته که این تقصیر خودش بود که اصرار کرد که تخت مال لیلین باشه.. اما لیلین فکر نمی کرد این دلیلی برای این کار کافی باشه.
" میدونی..." لیلین صدا کرد، هرچندلحظه ای که شرووع به حرف زدن کرد داشت از خودش می پرسید که اصلا چرا داره حرف میزنه ... و می دونست وقتی حرفی که توی سرش بود بزنه نمی تونه پسش بگیره اما وقتی دید لویی به سمتش چرخید تا حرفش رو بشنوه جمله ش رو کامل کرد:" تو مجبور نیستی روی صندلی بخوابی."
پرنسس می دونست که صورتش داره داغ میشه... و اون بخش منتطقی ذهنش داشت مکرر بهش اطمینان میداد که اون داره این حرف رو فقط از سر دوستی با لویی میزنه.
برای همین سعی کرد برخلاف هاله ی صورتی ای که روی گونه هاش نسشته بود یه لبخند دوستانه بزنه و فقط از خدا بخواد که لویی متوجه قرمز شدن گونه هاش و گوش هاش نشه.
از حالت عادی لویی نمیشد تشخیص داد که متوجه شرمساری لیلین شده یا نه اما با شناختی که لیلین از اون داشت... احتمال زیاد متوجه شده بود.
لیلین سعی کرد خیلی عادی باشه:" روی تخت بخواب."
لویی یه ابروش رو بالا برد:" تو داری تخت رو به من میدی؟"
" فکر نکنم با لکنت گفته باشم."
لویی اون جواب تند رو با یه لبخند زیر لبی و سر تکون دادن نادیده گرفت:" لی لی، من تخت رو به یه دلیلی دادم به تو. من نمی..."
لویی ناگهان مکث کرد و به صورت دختر نگاه کرد. ابرو های کاپیتان در هم کشیده شدن:" تبی که داشتی برگشته؟"
لیلین چشم هاش رو چرخوند و دست هاش رو لوی سینه ش گره کرد:" این جواب مناسبی نبود لوو."
لویی حالت خاصی روی صورتش آورد و در حالی که به سمت تخت می اومد گفت:" حالا که انقدر اصرار می کنی."
وقتی لویی به سمت دیگه ی تخت رسید افکار زودگذری از ذهن لیلین عبور کردن...
لیلین ایستاد و به سمت در راه افتاد.
" کجا داری میری؟" لوی پرسید و لیلین برای اینکه بدونه لویی از پشت بهش زل زده نیازی به چرخیدن نداشت.
لیلین همونطور که پشتش به لویی بود گفت:" میرم با الی حرف بزنم. نگرن نباش بر می گردم. حالا بخواب."
لیلین کیم توقع داشت که کاپیتان دنبالش بیاد اما وقتی به عرشه رسید فهمید که کاپیتان قصد ترک اتاق رو نداره. خوشبختانه!
اون قصد داشت یه چیزی رو چک کنه و اگر فکرش درست بود می بایست از الی پد می گرفت.
درحالی که به سمت اتاق الی و نایل می رفت داشت به این فکر می کرد که اگر توی آپ پریده بود چقدر بد میشد...
فکر سرنوشت الی نابودش می کرد... و حتی نمیتونست بعدا دنبالش بگرده چون اگر این کار رو می کرد معلوم میشد که وان دایرکشن بوده کها ون ها رو دزیده بود... و آخرین چیزی که لیلین ممکن بود بخواد این بود که خون افراد اون کشتی بیفته گردنش.

(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسونWhere stories live. Discover now