آنچه کمک میکند ادامه دهیم

1.4K 181 204
                                    

خب سلام.
اول یکم یادآوری از اینکه چی شده بود، هرچند دوباره بخونید بهتره. خودم که می خوندم دیدم چقدر ایراد تایپی داشتم چون تایپ و ترجمه ش خیلی زمان می گرفت اون قدیما... الانم که اصلا وقت ویرایش ندارم.

راستی ورژن لریش تموم شده ها اگه کسی میخونده. پایانش با این فرق داره.
ورژن اکسو و بی تی اس با پایان های متفاوت تو چنل تلگرامیم و ا ن یکی اک واتپدم گذاشته شده کامل شده س. با پایانی متفاوت.
اکانت دیگه ام:
@StoryTeller_Mia

یادآوری:

همونطور که به سمت اتاقش راهنمایی میشد ذهنش بی توقف درحال گشتن به دنبال راهی بود که خودش رو از موقعیت چسبناک بیرون بکشه. به ذهنش التماس می کرد که یه راهی باشه... هر راهی... حداقل چیزی که اون رو از قصر به بیرون بفرسته. به هیچ وجه دلش نمی خواست که باز هم زندانی و اسیر باشه...

وقتی به درون اتاقش پرت شد و در رو تو صورتش بستن همه چیز به نظر از دست رفته تر از این می اومد که حتی تلاش کنه. روی تختش نشست و با خشم مشت هاش رو روی تخت کوبید. اگه قضیه قرار بود به اسیری ختم شه حاضر بود خودش رو بکشه.

از جاش بلند شد تا دنبال وسیله ای بگرده که برای اون منظور ازش استفاده کنه که تا نگهان صدایجق جقی رو از کف اتاق شنید. لحظه ی اول قلبش از جا کنده شد اما بعد جراتش رو جمع کرد و کنار تخت زانو زد. ملافه های دور تخت رو کمی بلند کرد و نگاهی به زیر تخت انداخت.

" لعنت! این خیلی باحاله!" صدای آشنایی از ریر تخته ای زمین این رو گفت و تخته رو هل داد تا بلندش کنه.

لیلین جعبه ی لباسی که جلوی باز شدن دریچه رو گرفته بود به کناری هل داد تا اجازه ی باز شدن دریچه رو بده.

وقتی دریچه باز شد یه کله با موهای مجعد ازش اومد بیرون.

" اشتون! تو چطوری اینجایی؟!"

"هوی! تو چطور می دونستی ما داریم میایم؟"

لیلین پرسید:" ما کیه؟"

و ناگهان صدای الی از پایین شنیده شد:" الان واقعا وقت این سوالاست؟ بیا دیگه! مگه نمیخوای از اینجا بزنی بیرون! بیا دیگه!"

فصل پنجاه و سوم

از دید سوم شخص – قصر

لیلین به سختی می تونست شادیش رو کنترل کنه. نمیتونست جلوی اشک هاش رو بگیره اما بهتر از اینا می دونست که هدر دادن زمان برای این کارها عاقلانه نیست.

وقتی با دوستانش وارد تونل شد تمام تلاشش رو می کرد که سوال پیچشون نکنه و تمرکز رو روی فرار بذاره چون امیدوار بود که خارج از قلعه کارهای بیشتری ازش بر بیاد ولی باز هم بعضی سوال ها رو نمی تونست نپرسه.

"شماها چطور همدیگه رو پیدا کردید؟؟ الی کی به خشکی اومدی؟؟ لویی خوبه؟ بقیه الان کجان؟ دورا دور شنیده بودم جنبشی تشکیل شده و اسم هایی از هری توش برده میشه ولی به حساب شایعات بین سرباز ها گذاشته بودمش..."

(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسونDonde viven las historias. Descúbrelo ahora