پسره رو لویی و اون برف ها رو کشتی تصور کنید...
داستان غلط املایی خواهد داشت... عدم حضور الهام = دلیل و خودمم که نمیرسم اصلاح کنم
اما خب... تحمل کنید
فصل بیست و سوم
همه ساکت شدن و لیلین نگاهش رو آتش روبروش دوخت:" طبق چیزی از شما ها شنیدم و چیزهایی که تو این یکی دوهفته تجربه کردم... می تونم بگم زندگی من، یکی از محافظت شده ترین چیزهای روی این سیاره بوده."
لویی سعی کرد کمک کنه:" که قابل درک هم هست چرا..."
لیلین به سمتش سر تکون داد:" بله اما من فکر نمی کنم که این روش چیز خوبی بوده..."
لیلین به زمانی که تو ایرلند بود فکر کرد...
اینکه چطور مردم تو خیابون ها زندگی می کردن، فقیر بی خانه و درحال مردن از گشنگی. بچه های بی سرپرسرت و بدون محافظت.
" زندگی من طوری برنامه ریزی شده بود که فقر و درد های جامعه رو نبینم. این اذیتم می کنه. این اذیتم می کنه که چقدر مردمی که در حال زجر کشیدن هستن، بیشتر از چیزیه که به من گفته شده بود و کسی هم کاری در این زمینه نمی کنه. من می دونستم که افرادی تو ایرلند وجود دارن که سر پناهی ندارن اما اصلا نمی دونستم اینقدر زیادن. من نمی دونم این فقط منم که بی خبرم...یا پدرم میدونه..."
" معلومه که پدرت میدونه." لویی ادامه داد:" ایرلند بیشتر از تمامی املاک انگلستان داره چپاول میشه تا اینکه بالاخره منابعش تموم بشه و کاتولیک ها نابود بشن. اون از ما متنفره و فکر می کنه بصورت کلی مسیحی های اورتدوکس و پروتستان بهتر از کاتولیک ها هستن."
لیلین داد زد:" هیچ مدرکی وجود نداره که این رو ثابت کنه و منم تو این زمینه اهمیتی به نظرت نمیدم." بعد به لویی چشم غره رفت:" من میدونم که پدرم اشتباهاتی داشته، خود من با یکی از نتایج اشتباهاتش دارم سر و کله میزنم..." بعد حالت صورتش آروم شد که این لویی رو شوکه کرد.
لیلین نگاهش رو از لویی جدا کرد و با یه نفس عمیق گفت:" تو دوست داری من، پدرم رو به عنوان یه هیولا ببینم و امیدوارم بدونی که این اتفاق غیر ممکنه. تو این جهان هیچ آدم بدی وجود نداره، فقط آدمای خوبی که تصمیمات بدی گرفتن."
لویی کمی غرید و دست هاش رو جلوی سینه ش گره کرد:" اوه جدا؟ چقدر تفکراتت نازه... پس منم آدم خوبی ام که تمام تصمیمات بد سر راهم قرار گرفتن."
لیلین با جدیت بهش نگاه کرد:" نه. تو غردی که هستی که به یه جریان از اتفاقات بد کشیده شدی. منظورم اینه که..." به سوفیا و لیام نگاه کرد و ادامه داد:" اگه تو نبودی؛ لیام و سوفیا هر دو کشته شده بود. مگه نه؟"
اون دو از تعجب پلک زدن و لویی چشم هاشو باریک کرد تا لیلین ادامه بده.
" اگه پدر من کاری رو که کرد انجام نداده بود تو دزد دریایی نمیشدی. اگه تو دزد دریایی نبودی هرگز لیام رو نجات نداده بودی، و اگه لیام رو نجات نداده بودی اونم وجود نداشت که سوفیا رو نجات بده. درست نمی گم؟"
YOU ARE READING
(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسون
Romanceلیلین شِی، وارث تاج و تخت انگلستان در کشتی درحال مسافرت به فرانسه بود که کشتی اش توسط لویی تاملینسون، بدنام ترین دزد دریایی معروف به شاهزاده ی هفت دریا مورد حمله قرار گرفت. در ضمن داستان مطالب بالای 18 سال داره...با اطلاع بخونید لطفا اگه خوشتون...