جرامایا

1.3K 178 241
                                    


فصل چهلم

صدای آشنای قدم زدن روی زمین چوبی توجه لیلین رو جلب کرد و اون خیلی سریع یه گلدون برداشت و پشت در پنهان شد.

در آهسته با صدای قیژی باز شد و کاپیتان وارد اتاق شد اما قبل از اینکه لیلین حرکتی بکنه مرد دیگ ای هم بعد از کاپیتان وارد شد.

قلب لیلین با دیدن مرد دوم ایستاد. باریک و بلند، خوش لباس، موهای قهوه ای کمی بهم ریخته و اون ته ریش عالی.

شاهزاده بی اختیار شروع به لرزیدن کرد. و سعی داشت چیزی که چشم هاش داشتن باهاش فریبش می دادن رو باور کنه. امکان نداشت اون جرمی باشه! اما شکی وجود نداشت که خودش بود!

دو مرد با دیدن تخت خالی چرخیدن تا اطراف اتاق رو بررسی کنن و وقتی حقیقت توی صورتت زل زده باشه نمی تونی انکارش کنی.

لیلین تلاش کرد حرف بزنه:" ج-جرممم-می؟"

دو مرد که خیالشون راحت شده بود دخترک همونجاس نفس راحتی کشیدن.

مرد با لحنی جدی و سرد تعظیم کاملی کرد:" اعلیاحضرت."

هزاران فکری که داشت از ذهن دختر عبور می کرد محو شد و چشم هاش خیس شدن.

جرمی به ناخدا که کنارش ایستاده بود اشاره کرد که اتاق رو ترک کنه و خودش جلو تر رفت. گلدون رو از دست های لیلین که انگار فلج شده بودن گرفت و زمین گذاشت اما وقتی دوباره ایستاد بدن لیلین محکم بهش کوبیده شد. لیلین بغلش کرد. اون به معنی امنیت، عشق و خونه بود.

مرد با احتیاط بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه. موهاش رو نوازش کرد:" آآ، دیگه جاتون امنه، آره من اینجام...هیس... صدمه دیدید؟"

اما لیلین نمی تونست آروم بگیره. عاشق قبلیش درست وقتی که لیلین به شدت نگران عاشق جدیدش بود برگشته بود. گریه اش شدید تر شد. چطور جرمی زنده بود؟

" یعنی اینقدر اذیت تون کردن پرنسس؟ نگران نباشید. من متاسفم که شما مجبور شدید چنین شرایطی رو تحمل کنید اما من بهتون قول میدم تا زمانی که من زنده ام دست های کثیف اونا هرگز دوباره به شما نمی رسه."

شاهزاده حتی قادر به حرف زدن نبود و فقط بیشتر گریه کرد. البته خیلی مطمئن نبود چرا. مگه این همون چیزی نبود که طی چند هفته ی گذشته آرزوش رو داشت؟

جرمی موهای لیلین رو بوسید و آروم دستش رور روی کمرش کشید تا آرومش کنه و بعد دستش رو گرفت و کمکش کرد تا روی لبه ی تخت بشینه.

" این همه شوک براتون خوب نیست. چیزی خوردید؟"

" لطفا نرو. لطفا. من.. آم، چیزی راجع به خانواده ام میدونی؟ حالشون چطوره؟ و اوه خدای من... تو خوبی جرامایا! چه اتفاقی افتاد؟ من فکر کردم، به من گفته بودن که تو—"

(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسونWhere stories live. Discover now