لَری؟؟

2K 209 125
                                    

فصل بیست و ششم

دیشب تغییر ناگهانی بزرگی بود. اصلا شاید برای همین بود که ناگهان ملافه ها هم نرم تر از همیشه بنظر می رسیدن.
تفکراتش با صدای باز شدن در متوقف شدن.
سریع نشست. سعی کرد موهاش رو از جلوی صورتش کنار بزنه و منتظر باز شدن در شد.
با ورود لویی لیلین یه نفس عمیق اما آروم گرفت.
لویی چشم هاش رو ریز کرد:" خب صبح تو هم بخیر." و به سمت جالباسی ای که کلاهش رو نگه داشته بود رفت.
اون چکمه ها و کت تنش نبود و لیلین برداشت می کرد که کاپیتان هم تازه از خواب بیدار شده و برای اولین باره که صبح داره وارد اتاق میشه.
لیلین سر تکون داد:" آره، صبح بخیر." بعد ملافه رو از روی بدنش کنار زد و خودش رو به سمت لبه ی تخت کشید.
تازه برای برداشتن پوتین هاش خم شده بود که حس کرد سمت دیگه ی تخت با نشستن لویی کمی فرو رفت.
لیلین تاش کرد با باز کردن سر صحبت سکوت آزار دهنده رو بشکنه:" خب... یه روز دیگه روی دریا..." البته جمله ی مزخرفی بود و لیلین خودش رو برای مسخره شدن توسط لویی آماده کرد.
لویی با حواس پرتی گفت:" هوم؟"
لیلین به هیچوجه کسی نبود ندونه توی جمع باید چی بگه یا چطور رفتار کنه، اتفاقا برعکس. توی قصر که بود خیلی هم به خودش افتخار می کرد چون می تونست حتی افراد خجالتی و گوشه گیر رو هم به صحبت با خودش جذب کنه. الی مثالخوبی برای این مورد بود. اما بنظر می رسید هر وقت نوبت به لویی می رسید همه چیز زاویه ی دیگه ای پیدا می کرد.
مخصوصا تو شرایطی که رابطه ی فعلی شون داشت پیش می رفت.
آخه چطور ممکن بود با کسی دوستی داشته باشی که تو رو دزدیده؟
لیلین می دونست که رسما داره دیونه میشه.
" من گفتم، خب... یه روز دیگه روی دریا... به این معنی که این یه روز عادی دزد دریاییانه ی دیگه س...اما منم دارم می گم که گفته باشم." کلماتش طوری بود که خودشم شک داشت داره چی میگه:" فراموشش کن. بدون فکر کردن حرف زدم."
لویی سر تکون داد:" آره هر از گاهی این کارو می کنی." و از روی تخت بلند شد و شروع به پوشیدن کتش کرد. لیلین اخم کرد اما قبل از اینکه چیزی بگه لویی با یه پوزخند کج به سمتش چرخید:" که جذابم هست."
تمام چیز هایی که لیلین برای شلیک به لویی توی مغز آماده کرده بود غیب شد.
چند ثانیه طول کشید تا بفهمه که هنوز به لویی زل زده و فقط از خدا خواست موقع زل زدن تا قیافه ش زیادی خنده دار نبوده باشه. لیلین به سمت دیگه ای چرخید و روی خب جا افتادن کفش هاش توی پاهاش تمرکز کرد.
نصفه و نیمه جواب داد:" چه جالب." و البته این " چه جالب" چیزی بود که کاپیتان معمولا عادت داشت وقتی جواب خاصی نداره نسبت به جمله های لیلین بگه. وقتی نگاه تیز لویی رو روی خودش حس کرد، می تونست احساس کنه که صورتش داره داغ میشه.
لویی بلند شد و قدم زنان به سمت دیگه ی تخت اومد تا کنار لیلین بنشینه:" نه راستش." و درحالی که کلاهش توی دستاش بود به سمت لیلین اومد:" دیشب چطور خوابیدی؟"
سوال کاملا تصادفی و عادی به نظر می رسید و این نکته که وسال راجع به خوب بودن حال لیلین بود، حس عجیبی رو به دل لیلین فرستاد.
اون سعی کرد عادی بمونه.
" خوب خوابیدم." و چشم هاش چرخیدن و روی کلاه لویی ثابت موندن.
لویی یه پوزخند گشاد زد:" خواب منم دید..."
" تو خیلی سوال می پرسی لویی. خودت چی؟ تو چطور خوابیدی؟" و در حالی که به سمت مرد می چرخید دست هاش رو جلوی سینه ش گره کرد.
تندی سوالش به وضوح تاثیر خاصی روی لویی گذاشت چون یه ابروش از سر کنجکاوی و گیج شدن بالا رفت.
در واقع، لیلین بیاد آورد که اصلا نمی دونه لویی دیشب کجا خوابیده. و شنیدن درباره ی اینکه کاپیتان دیشب چطئور خوابیده باعث شد شاهزاده کنجکاو تر بشه. بالاخره لویی جایی به غیر از اتاق خودش خوابیده بود.
کاپیتان حرکنت لیلین رو تقلید کرد و همونطور که روی دست هاش به عقب تکیه میداد گفت:" خیلی خوب خوابیدم."
لیلین تقریبا بلافاصله بعد از جواب کوتاه لویی پرسید:" حالا کجا خوابیدی؟"
این لویی رو شوکه کرد چون چشم هاش قبل از اینکه آروم بشن کمی گرد شدن... تو این فاصله هر نوع احساساتی که فکرش رو بکنین از اون چشم ها گذشت و باعث شد لیلین به زل زدن بهش ادامه بده و بی صبرانه پرسید:" خب؟"
اما به نظر می اومد لویی فقط قصد داره همونطوری بهش زل بزنه.
لویی پلک زد اما به زل زدن ادامه داد:" برات مهمه؟" لحنش خالی و بی هیچ علاقه ای به دونستن به نظر می اومد اما طبق معمول... لیلین خیلی خوب می دونست که چه خبره.
لیلین صادقانه گفت:" خب وقتی دارم می پرسم لابد هست دیگه. من از اول شب روی تخت تو خوابیده بودم. من فقط کنجکاوم بدونم تو کجا خوابیدی. روی زمین یا یه همچین چیزی؟"
البته لیلین می دونست غرور لویی عمرا بهش اجازه ی روی زمین خوابیدن رو نمیده که مثلا بجاش لیلین بتونه راحت استراحت کنه. حتما یه تخت مخفی یا یه چیزی تو این مایه ها داشت.
البته طبق چیزی که لیلین بیاد می آورد هیچ اتاق خالی یا اضافه ای توی کشتی وجود نداشت و همینم بود که باعث شد الی از روز اول مجبور باشه با نایل تو یه اتاق مشترک بمونه.
لویی اصلا علاقه ای به جواب دادن به سوال نشون نمی داد که همینم لیلین رو کنجکاو تر کرد.
لیلین دست رو زیر چونه ش گذاشت:" فکر نکنم قضیه تا این حد چیز جدی ای باشه. مگر اینکه بخشی از تو شیطانه و شب هات رو توی جهم می گذرونی که بازم فکر نکنم گفتنش به من مشکلی برا ایجد کنه."
" بخشی از من شیطان نیست. من یه شیطان کاملم عزیزم. هر چند که مطمئنم خودت این رو می دونستی."
" دست از تغییر موضوع بردار. کجا خوابیدی؟"
لویی پوزخند زد و با لحن آزار دهنده ای شروع کرد:" لی لی، اگه نمی شناختمت تو نه تنها اهمیت میدی... بلکه نگران هم هستی!! چی باعث این شده؟"
لیلین از خشم لب ش رو گاز گرفت:" داری سر یه سوال ساده خیلی مسخره بازی در میاری."
" جدا؟"
" من که نمی فهمم چرا جواب دادن برات انقدر مشکله."
از نگاه لویی معلوم بود بازم می خواد یه جواب آزار دهنده بده اما چشم غره ی هشدار دهنده ی لیلین نشون می داد که حوصله ی شوخی نداره. لویی یه نفس عمیق کشید و شونه هاش رو بالا انداخت و درحالی که به سمت دیگه ای نگاه می کرد گفت:" با هری بودم."
کلمات به قدری عادی و نرم بودن که لیلین مجبور شد کمی مکث کنه تا مطمئن بشه درست شنیده.
لیلین چند بار پلک زد و به جلو خم شد:" می بخشید؟"
تا اینجا که اون جمله بی معنی بود. اگه می گفت " تو اتاق هری خوابیدم یه چیز بود اما اون گفته بود... با هری بوده...اگه اونقدر جواب دادن رو لفت نداده بود لیلین می تونست تصور کنه که لویی فقط کلمات رو با ظرافت انتخاب نکرده بود اما حالا..."
لویی خیلی ساده شروع کرد:" من دیگه بهتره برم روی عرشه کمک کنم. بزودی قراره لنگر بندازیم. " و از روی تخت بلند شد.
لیلین اخم کرد و به مرد که به سمت در می رفت نگاه کرد.
لویی وارد درحالی که اتاق مطالعه می شد کلاهش رو روی سرش گذاشت اما نگاه دیگه ای به شاهزاده خانمی که به دنبال می اومد نکرد.
از جهتی که لیلین می توسنت صورت کاپیتان رو ببینه، هیچ نشانی از پوزخند یا نیشخند روی صورت دزد دریایی دیده نمی شد. اما این نشون دهنده ی چیزی نبود لویی استاد این بود که با یه صورت جدی، عمیق ترین شوخی ها رو کنه. لیلین نمی توسنت بفهمه این یه شوخی بود یا نه.
اما خب... اصلا چرا هری باید تختش رو با لویی شریک بشه؟
بعد از خارج شدن از اتاق، لویی و لیلین هر کدوم راه خودشون رو رفتن.
لویی راجع به بزودی لنگر انداختن گفته بود... شاید اگه با دقت به هوای مه آلود نگاه می کرد می تونست خشکی رو ببینه...
" سلام لی لی!"
اون اسم مستعار وحشتناک توی کشتی پخش شده بود و اکثر خدمه به غیر از لیام و نایل ازش استفاده می کردن... و احتمالا هیچوقت هم نمیشد تغییرش داد.
لیلین برگشت و سوفیا رو دید که با دوتا جعبه ی بزرگ تو دست هاش جلو می اومد و یه لبخند بزرگ روی صورتش داشت که باعث شد لیلین از این تغییر رفتارش تعجب کنه.
دخترک دزد دریایی نیضشخند زد و کنار لیلین ایستاد و با لحن خاصی گفت:" بنظر میاد از دنده ی راست بلند شدی."
لیلین شونه هاش رو بالا انداخت:" حالم خیلی بهتر از چیزی که می بینی بود که البته کاپیتان کاملا گند زد بهش."
سوفیا با دهن بسته خندید و جعبه ها رو کنار پاهاش زمین گذاشت. جلو اومد و به آب ها خیره شد:" من قبل از تموم شدن مسابقه تون با ناخدا تاملینسون خوابم برد... اما اگه فکر کنم تو آخرش برنده شدی باید خیلی احمق باشم؟"
لیلین تلاش کرد چشم هاش رو نچرخونه و از روی لبه ی کشتی خم شد:" هر چی دلت میخواد فکر کن. من اهمیتی نمیدم. تو دیدی که میتونم جلوش وایستم و از خودم دفاع کنم... همین تا الان کافیه و بقیه ش رو دفعه ی بعدی که به مبارزه دعوتش کنم معلوم می کنم..."
" یه مبارزه ی دیگه؟؟ اووه. انگار باید واسه دست کم گرفتنت ازت عذر بخوام." و لبخند سوفیا این بار واقعی بود و لیلین با یه لبخند سر تکون داد.
" مشکلی نیست. راستش حدس میزنم که چرا هیچکدومتون باور نمی کردید که من بلد باشم شمشیر دست بگیرم."
سوفیا آه عمیقی کشید:" خب شاید آره اما به عنوان یه دزد دریایی من هرگز نباید هیچکس رو به عنوان یه حریف دست کم بگیرم. منظورم اینکه... همین که دخترم خیلی دست کم میگیرنم..."
لیلین با کنجکاوی به دخترک که به آب های دریا زل زده بود بود نگاه کرد و سوفیا ادامه داد:" خب اون بیرون دزد دریایی زن زیاد نیسن. البته نایاب نیستیم اما بهرحال تعدادمون کمه و برای مرد ها دست کم گرفتن ما عادیه."
لیلین یه ابروش رو بالا برد:" حتی به عنوان دزد دریایی هم براتون تبعیض قائل میشن؟"
سوفیا انگشت اشاره ش رو بالا گرفت:" نه تبعیض نیست. دست کم گرفتنه... اونا فکر می کنن چون من یه دخرتم میترسم خون کسی روی شلورام بپاشه حتی وقتی با چشم های خودشون دیدن که من ادمای بیشتری رو نصبت به چیزی که خودشون ممکنه خواب کشتنشو ببینن کشتم..." و با یه هووف دست هاش رو جلوی سینه ش گر کرد.
" بعضی از دزد دریایی ها خیلی احمقن." سوفیا تایید کرد و بعد با لبخند به شونه ی لیلین کوبید.
لیلین که آماده ی اون ضربه نبود دستش رو جایی که ضربه خورده بود مالید و سوفیا شروع کرد:" خب من بابت رفتارای قبل عذر میخوام! من نباید چون تو یه سلطنتی هستی بدون شناهتنت راجع بهت قضاوت کنم."
لیلین که شونه ش رو می مالید گفت:" این روش عذرخواهیته؟"
سوفیا خندید:" قوی باش لی لی! این نشونه ی علاقه ی شخصی ساخته شده از سنگه."
سوفیا داشت باهاش گرم می گرفت، و بنظر می اومد از دوستان نزدیک هری باشه... پس شاید الان زمان مناسبی بود که بپرسه...
" سوفیا؟ فقط از سر کنجکاوی... تو میدونی هری اتاقش رو با کسی شریک میشه یا نه؟"
سوفیا به آرومی سر تکون داد:" تا جایی که من بدونم که نه... از اون چیزایی که لیام میگه، هری خیلی بد میخوابه و تقریبا کس دیگه ای باهاش تو یه تخت جا نمیشه... چطور؟"
خب پس... حالا داشت تئوری اش تایید میشد. لویی با هری نخوابیده بود.
" اگه مساله ای نیست.. می خواستم بدونم رابطه ی هری و لویی چیه؟"
" خب فکر نکنم بتونم برات توضیح کاملی بدم چون خودمم نمیدونم. اونا خیلی به هم نزدیکن اما هری و لویی خوددار ترین افراد روی عرشه ی این کشتی هستن. خب منظورم اینه که... این یه راز نیست که اون دوتا گاهی زیادی باهم وقت می گزرونن، حتی شب ها پس اینکه بگیم دوست هستن زیاد توصیف درستی نیست... اما اگه از من بپرسی میگم بینشون چیزی بیشتر از شریک شدن یه تخت وجود داره... می دونی..."
لیلین بحدی از حرفی که شنید شوکه شد که نزدیک بود آب دهنش بپره تو گلوش.
" سوفیا! گم شو بیا اینجا تنبل خانم! کلی جعبه ی دیگه برای جا به جایی هست!"
سوفیا به سمت صدا اخم کرد و از سر شونه ش به عقب نگاه کرد:" به کی میگی تنبل؟! من خیلی بیشتر از تو کس کش کار دارم اینجا می کنم!" بعد درحالی که دوباره جعبه ها رو بلند می کرد به لیلین گفت:" ببخشید... باید برگردم سرکارم..."
سوفیا به سمت کابین ها رفت و درحال پایین رفتن از پله ها در حالی که به خدمه ی درحال عبور تنه میزد ناپدید شد.
لیلین از خودش پرسید " سوفیا که بهم دروغ نگفته بود ها؟؟ چرا باید همچین کاری بکنه... دلیلی نداره که این کارو بکنه..."
لویی و هری تخت شون رو شریک شده بودن و سکس هم داشتن؟!
این یه جورای عجیبی هیچ معنی ای نمیداد اما همزمان یه جورایی هم انگار درست بود.
و صد البته، هری بخاطر شکستن دل لویی با لیلین دعوا کرده بود....
و اون دوتا خیلی بهم نزدیک بودن... بیشتر از چیزی که لیلین دقت کرده بود.
اصلا چرا این افکار داشت از سرش عبور می کرد؟ اون اصلا نمی بایست اهمیتی بده... اما خودش می تونست پشت این فکر " نمی بایست اهمیتی بده" بخشی از وجودش به یه دلیل نامعلوم داشت اهمیت میداد.
لیلین بمی دونست باید ذهنش رو آزاد کنه برای همینم به سمت اتاق الی راه افتاد.
وقتی به اتاق نایل و الی رسید، با دیدن الی و جمعی از اعضای خدمه تعجب کرد. همه ی اون ها روی زمین دایره وار نشسته بودن وتعدادی کارت دست همه شون بود.
لیلین که کمی گیج شده بود در رو کمی بیشتر باز کرد:" آآآم..." با صدایی نامطمئن گفت و کمی ابروش رو بالا برد.
الی از بالای شونه بهش نگاه کرد و وقتی متوجهش شد با هیجان و لبخند براش دست تکون داد:" هی سلام لیل!"
لیلین که هنوز متعجب بود در رو باز کرد و وارد شد.
" صبح بخیر اِل..." بعد گلوش رو صاف کرد:" دقیقا داری چیکار می کنی؟"
" داریم بهش یاد میدیم چطور کارت بازی کنه لی لی."
" این خیلی مضحک و مسخره بود که دخترک بیچاره حتی بلند نبود یه دست ورق رو بُر بزنه...!"
جاش با افتخار شروع کرد:" خب، حداقل حالا دیگه میدونه! من استاد خیلی خوبی ام، مگه نه اِل؟"
الی از خنده ریسه رفت:" آره! حتی فکرشم نکن که این دور رو ببازم جاش. فکر کنم بالاخره قلقش دستم اومده. " و بعد با اعتماد به نفس یکی از کارت های وسط دایره رو بیرون کشید.
تمام مرد ها یکصدا گفتن " ااااووووووو" و لیلین نامطمئن روی تخت نشست و مشغول تماشا شد.
چطور بود که الی شیرین و پاک و کوچولو تو یه اتاق داشت با این همه مرد کارت بازی می کرد؟ دیگه نمی ترسید؟
با یه نگاه دیگه به چهره ی هیجان زده ی دوستش وقتی کارت ها رو جا به جا می کرد به لیلین نشون داد که نه.... الی واقعا شاد بود.
نگاه لیلین نرم شد چون برای الی خوشحال بود. خیلی خوب بود که الی دیگه نمی ترسید و عصبی نبود. این خوب بود که الی بتونه زندگی جدیدش رو بپذیره و حتی دوست های جدید پیدا کنه.
الی اخم کودکانه ای کرد:" خب این دور رو نردم اما میشه یه دور دیگه بزنیم؟"
مرد ها خندیدن و جاش شونه هاش رو بالا انداخت:" چرا که نه؟" و بعد ناگهان به سمت لیلین چرخید و پیشنهاد کرد:" تو هم میخوای بیای؟"
همه با حالتی که توقع داشتن بیاد به سمت لیلین چرخیدن و چشم های لیلین گرد شد. الی لبخند گرمی زد که نشون میداد جواب لیلین هرچی باشه ازش حمایت می کنه.
لیلین آروم سمت دیگه ای رو نگاه کرد:" نه، ممنونم."
یکی از خدمه گفت:" پووف! اون برای کارت بازی با ما خیلی درجه ش بالاس..."
و چند نفر شروع به تایید حرف هاش کرد که باعث می شد لیلین چشم هاش رو بچرخونه.
حقیقتش اینطوری نبود که لیلین نخواد بازی کنه... به این خاطر بود که لیلین نمیخواست اخمق جلوه کنه چون یه نوع کارت بازی بیشتر بلد نبود و همون یه بازی رو هم اون زمانی که خودش رو از لویی قایم کرده بود، نایل بهش یاد داده بود.
الی دفاع کرد:" اینطوری نگید." و با حالتی سرزنش کننده اخم کرد:" اگه دلش نخواد بازی کنه، میتونه بازی نکنه، بی ادب نباشید!"
جاش هم حرف الی رو تایید کرد:" راست میگه دیگه، انقدر کُس نباش رفیق. " بعد به سمت لیلین نگاه کرد و با نگاهش بهش نشون داد که "ناراحت نباش." بعد به سمت جمع چرخید:" خب... این دفعه چی بازی کنی..."
اما با صدای در همه متوقف شدن و به اون سمت نگاه کردن...
لیام شروع کرد:" پنج دقیقه دیگه میخواییم لنگر بندازیم پسرا. اگه قصد رفتن به شهر رو دارید جمع و جور کنید. کاپیتان گفته چند ساعت بیشتر اینجا نمی مونیم."
همه به سرعت جمع و جور کردن و از اتاق بیرون رفتن تا وقتی که فقط الی و لیلین توی اتاق مونده بودن.
لیام کامل وارد اتاق شد:" شما ها خوب دارید با بقیه ی افراد کنار میایید. این خیلی خوبه."
لیلین با یه آه کوتاه دست هاش رو توی جیبش فرو کرد:" خب راستش تو این زمینه الی خیلی از من موفق تر بوده."
الی کمی سرخ شد:" خب نه.... من صبح داشتم به نایل و سوفیا کمک می کردم که با جاش آشنا شدم، بعدشم اون پیشنهاد کرد که بهم کارت بازی یاد بده. اون پسرا اصلا ترسناک نیستن! یجورایی خوبن! پر سر و صدا... اما خوب." بعد به شیرینی به لیام که با دهن بسته می خندید لبخند زد.
" خب حالا قصد داری با نایل، سوفیا و من بیای به شهر؟ نایل گفت ازت بپرسم که زد آماده باشی چون لویی زیاد اینجا نمیمونه."
الی نگاهی به لباس هاش انداخت:" خب فکر کنم با همین لباس بتونم برم و نیازی به تغییر نباشه. پس آره! اما امیدوارم حالا که نایل باهامونه دیگه از اون جور کافه ها نریم..."
دستیار اول کشتی کمی اخم کرد:" میتونیم امیدوار باشیم." بعد ناگهان یه نکاه متاسف به لیلین انداخت:" من...آآآم... اگه بخوای، فکر کنم شاید لویی بذاره که..."
لیلین یه نفس عمیق کشید:" بیا خودمون رو دست نندازیم لیام هر جفتمون میدونیم که لویی نمیذاره پام رو از این کشتی بیرون بذارم پس حتی زحمت مطرح کردنش رو هم نمی کشم."

(شاهزاده دزد دریایی (لویی تاملینسونWhere stories live. Discover now