صدای ترمز ماشین سکوت خیابون تاریک رو درهم شکست..
در ماشین باز شد..
خسته ولی خوشحال پیاده شد و ساکشو انداخت رو کولش..به سمت در خونه رفت با تکون دادن دستش دوستشو همراهی کرد و اون با یه بوق کوتاه خداحافظی کرد و رفت..
در سفید چوبی رو که ارتفاعش تا کمرش بود باز کرد چند قدمی جلو رفت پشت در خونه ایستاد انگشتشو با تردید به سمت زنگ در برد ولی قبل از اینکه فشارش بده به یاد آورد که مادرش درو قفل نمیکنه چون به دیراومدن های پسرش عادت کرده..
دستشو روی دستگیره گذاشت و آروم چرخوندش صدای باز شدن در توی اون سکوت خیلی راحت جلب توجه میکرد..
با یک نگاه سرسری خونه ی نیمه تاریک رو از دید گذروند روی پنجه ی پا با قدم های کوچیک به طرف اتاقش رفت..
انگشتاش دستگیره رو لمس کردن ولی تو یک ثانیه صدای آروم و خواب آلوی مادرش، جوانا، اونو از جا پروند و به در چسبوند..
جوانا: لویی.
نفسش تو سینه حبس شد و چشماشو چرخوند و دندوناشو بهم سایید آروم ولی با حرص برگشت
لویی: مامان!این دیگه چه کاریه؟بی حوصله در اتاق رو باز کرد و ساکش رو که از دستش رها شده بود از روی زمین برداشت..
جوانا: مگه تو ساعت نداری؟
لویی: ساعتم میگه که شما الان باید خواب باشید..
جوانا: اگه قراره این وضعیت ادامه پیداکنه بهتره دیگه فکر فوتبالو از سرت بیرون کنی لویی..لویی: مامااان لطفا.. چندبار باید براتون توضیح بدم که من برای تفریح بازی نمیکنم..
جوانا: تمومش کن لوی...
لویی: تو تمومش کن مامان..من نمیتونم هرشب باهات بحث کنم.
آروم درو بست تا بحث خاتمه پیدا کنه ولی همچنان صدای مادرش میومد..
جوانا: پس فردا خودت جواب پدرتو میدی..
لویی: شب بخییررر..در حالی که به سمت تختش میرفت با بی حالی گفت و خودشو روی تخت پرت کرد..
انقدر خسته بود که فقط تونست سویشرت ورزشیش رو در بیاره و درنهایت با همون تیشرت و شرت ورزشیش بخوابه..ولی میدونست که حداقل امشب باید به وضعیتی که تو این مدت واسه خودش درست کرده فکرکنه تا بتونه فردا تصمیم نهاییش رو به پدرش بگه..
وضعیتی که خیلی از اولویت های زندگیش توش جابه جا شده بودن..
درس و مدرسه درست لبه ی پرتگاه بودن و فقط کافی بود یکی از اون هزار شوتی رو که به توپ میزنه، به اون ها بزنه تا برای همیشه از زندگیش برن بیرون..برای یک بارم که شده نگران آینده شد..اینکه تا کی میخواد درگیر فوتبال بازی کردن با دوستاش توی پارک و سالن باشه..
آخرش چی میشه؟!
نتیجه ی صرف کردن این همه وقت و انرژی چیه؟!هربار که پرده ی اتاق با وزش باد خنک از پنجره، تکون میخورد پلک هاشو آروم میبست و نفس عمیق میکشید..
اون تصمیم نهاییشو گرفته بود..
هیچ چیز عوض نمیشه..
.