part 3

5.3K 1K 143
                                    

لویی: هی تو کی میخوای این دسته هاتو عوض کنی؟! دگمه هاش کار نمیکنه دیگه نمیشه بازی کرد..
جف: خیلی خب بیا با من عوضش کن..
لویی: نمیخواد حوصله ندارم دوباره ارنج تیم رو عوض کنیم..

جف: به بابات بگو حداقل دسته های دستگاهو بده..
لویی: دوتا دسته خریدن انقدر واست سخته؟!
جف: به همون اندازه که منت کشیدنت از بابات واست سخته..
لویی: خیلی خب وسط بازی حرف نزن.

لویی به صندلیش تکیه داد و پاهاشو روی میز گذاشت..
جف: بذار شروع شه بعد..
لویی: به خاطر همین همیشه از مقدمه چینی های این بازی بدم میاد..

جف: لویی چرا نمیای مدرسه؟
لویی به بهانه ی شروع بازی سعی کرد نشون بده رو بازی تمرکز کرده تا از جواب دادن به جف در بره..

جف: امسال سال اخره حداقل بیا سرکلاس بشین چهارتا چیز یادبگیری..خودت که چیزی نمیخونی..
لویی: از کی تاحالا غیبت من تو کلاسا جلب توجه کرده؟! نه اینکه تا حالا همیشه سرکلاس حاضر بودم..!
جف: خیلی خب مدرسه نیومدنت عادیه ولی چرا دیگه سر تمرین فوتبال نمیای؟!

لویی به صفحه مانیتور نزدیک شد و دستشو آورد بالا و با دقت، سریع دگمه های دسته رو میزد تا از فرصت گلش استفاده کنه ولی در نهایت با رفتن توپ به کرنر دستشو انداخت رو پاهاش و محکم به صندلی تکیه داد..
لویی: شت..میشه انقدر حرف نزنی؟!

از کی تاحالا لویی انقدر رو حرف زدن جف حساس شده بود؟! جف همیشه پسر پرحرفی بوده و لویی هیچ وقت به خاطر یه موقعیت گل معمولی اونم تو فیفا، سر جف داد نزده بود..

جف هم که متوجه این تغییر رفتار لویی شده بود زیاد تعجب نکرد و با فشار دادن دگمه وسط دسته، بازی رو نگه داشت..
جف: اگه انقدر که به این فوتبال الکی اهمیت میدی به فوتبال واقعی اهمیت میدادی الان اینجوری نمیشد..

لویی خودشو کشید سمت جف و با عصبانیتی که پشتش ناراحتی خوابیده بود، داد زد..
لویی: چجوری شده ها..! چجوری؟!
جف: چرا حرصت از دنیل رو سر من خالی میکنی؟!

به من چه که اون..
لویی: کی گفته من از دست اون پسره ی احمق عصبانیم؟! اصلا مگه اون کیه..؟! شاید کاپیتان شما باشه و ازش حساب ببرید ولی واسه من اون فقط..فقط یه پسر خودخواه و مغرور بدبخته که فکرمیکنه..فکرمیکنه خیلی مهمه..بی لیاقت.

جف: ولی به نظرمیاد واسه تو خیلی بیشتر مهمه که به خاطرش فوتبالو گذاشتی کنار..
لویی: نه خیرم..

همین که احساس کرد حرف کم آورده دسته رو انداخت رو میز و بلندشد..به طرف تخت رفت و خودشو انداخت روش..
گوشیشو تو دستش گرفت و با قیافه ی عبوس و عصبانی خودشو باهاش مشغول کرد..

جف دستشو با سرعت از لای موهاش عبور داد و رفت کنار لویی نشست..اخماشو آروم باز کرد و سعی کرد یه طور دیگه با لویی حرف بزنه چون همیشه آخر این بحث و دعواها که لویی با داد و بیداد شروعش میکرد سکوت طولانی مدتی بود که هیچ وقت توسط لویی شکسته نمیشد..

Legionnaire(L.S) [Completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora