هری: من دیدمشون لویی...
لویی با اشاره ی دست هری، به عقب چرخید و با دیدن پدر مادرش که از پله برقی اومدن پایین، چشماش درخشید و فورا به سمتشون رفت..
لویی: مامان..!جوانا و تروی با خوشحالی اومدن جلو و لویی با دلتنگی تمام، خودشو به آغوش جوانا سپرد...
این دلتنگی اینبار عمیق تر از هر دفعه ای بود..
و هر چهار نفرشون درک کردن اگه به هردلیلی اتفاقی رخ بده، آخرین دیدار عزیزان، تنها خواسته ی فعلی همه ی آدما میشه..جوانا: عزیزممم...! پسر کوچولوی خودم...ببینمت لویی..! میخوام چهرتو ببینم..
لویی از جوانا جدا شد و با پاک کردن اشکاش لبخند زد..تروی بعد از احوال پرسی با هری، اومد عقب و لویی محکم بغلش کرد..
لویی: بابا..!
تروی: عزیزم..! حالت خوبه..؟! خیلی نگرانمون کردی..!هری: خانم تاملینسون..لطفا آروم باشین..من که قول دادم لویی حالش خوبه...ببینیدش...
لویی دست جوانا رو گرفت بعد از اینکه اشکاشو پاک کرد و سعی کرد جو رو عوض کنه درحالی که هنوز خودش هم آروم نشده بود...
هنوز حس ترس تو چشمای لویی موج میزد...
با یادآوری اتفاقی که چندین ساعت پیش براش افتاده بود، همش به این فکر میکرد که چقدر سریع میتونه همه چیز عوض شه و حسرت کوچیک ترین چیزارو با خودش ببره..جوانا: آقای استایلز واقعا ممنونیم ازتون...نمیدونم چطوری تشکر کنم که جوابگوی زحمتاتون برای لویی باشه..
هری لبخند زد و دست تروی روی شونه و پشتش قرار گرفت..
تروی: آقای استایلز..! بابت همه چیز..ممنون...لویی با لبخند نفس عمیق کشید و از ملاقات خوب پدر مادرش با هری لذت میبرد..
هری: خواهش میکنم..هرکاری کردم وظیفم بوده...لویی مثل..مثل برادرم میمونه..
هری با کمی دستپاچگی گفت و لویی با تعجب چشماشو گرد کرد و با ابرو بالا انداختن، لباشو جمع کرد...هری: اوم..فکر کنم بریم بیرون شام بخوریم تا یکم استراحت کنید..
جوانا: اوه حتما..من انقدر دستپاچه شدم اصلا نفهمیدم چطوری رسیدیم اینجا...
تروی: الان که لویی رو سرحال میبینیم خوبه...لویی لبخند زد و همراه هری جلوی پدر مادرش راه افتادن تا به سمت پارکینگ فرودگاه برن...
لویی: هری چرا گفتی بریم بیرون..؟! من اصلا حال ندارم..
لویی آروم غر زد و هری پشمون شده به لویی نزدیک تر شد..هری: اوه ببخشید..فکر کردم واقعا بهتر شدی..!
هری دستشو به پشت لویی کشید و همچنان آروم زمزمه کرد..
هری: لویی مجبور نیستی تظاهر کنی...میتونیم بریم خونه..!