چشماشو آروم مالید..
دید تارش به فضای رو به روش باز شد...سکوت و نور ملایم آبی سرمه ای، تو اتاق سایه انداخته بود..
لویی هنوز گیج خواب بود..یا شاید تشخیص وضعیت کنونیش اونو سردرگم کرده بود..
اخماش درهم کشیده شدن و به یاد آورد که اطراف ظهر خوابش برده بود و حالا هضم اینکه تا صبح روز بعد خوابیده براش نامتعارف بود..سریع نیم خیز شد و به ساعت گوشی نگاه کرد..
ساعت پنج و نیم عصر بود و لویی با دلتنگی به اتاق خالی و ساکتی که توش حبس شده بود نگاه کرد...تنها کسی که الان دنبالش میگشت هری بود..
پس موهای بهم ریختشو عقب داد و بلند شد و به طرف در اتاق رفت..آروم و بی سروصدا درو باز کرد و متوجه صحبت های صدای آشنای هری با یه یه نفر دیگه شد...
هری: اوهوم..باشه باشه اینم مینویسم که یادم نره..
لویی از لای در، چهره ی هریو میدید که روی کاناپه زیر اون نور زرد و خفه ی اتاق نشسته اما شخص مقابلشو نمیدید..
حس میکرد انقدر طولانی خوابیده که چند روزی از زندگی عقب افتاده و جوری دلش تنگ شده بود که با لبای آویزون و چشمای پف کردش خودشو به سمت هری کشوند و با جلب توجه ها، زمزمه کرد..
لویی: هری..!هری: ااا لویی..! بیدار شدی عزیزم..؟!
هری با خوشحالی گفت و زود به استقبال لویی بلند شد..لویی با سردرگمی به مرد مسن با موهای جو گندمی تقریبا بلند و اندام ایده آلش که با لبخند رو مبل نشسته بود، نگاه میکرد..
هری: اوم لویی..ایشون آقای لارسن هستن..دکتره منه..همه چیزو میدونه خیالت راحت..
هری با زمزمه ی آرامش بخشش لوییو همراهی کرد و باهم رو کاناپه نشستن...لارسن: پس تو این پسر خوش شانسی که هری انقدر با علاقه ازش حرف میزنه..؟! خیلی خوشحالم..!
لویی بدون تغییر حالت صورتش، سرشو تکون داد و به زور کلماتو خارج کرد..
لویی: منم..خوشبختم از دیدنتون...هری: خب تا شما آشنا شین من براتون چای و شیرینی بیارم..! امیدوارم شیرینی هارو تموم نکرده باشی لویی..!
هری با شوخی بازوی لویی رو نوازش کرد اما نا موفق از خندوندنش، به آشپزخونه رفت...لارسن لبخندی زد و نزدیک تر خم شد..
لارسن: میبینی..؟ خواب عصر تو پاییز خیلی عجیبه.. وقتی بیدار میشی نمیدونی گرگ و میشه صبحه یا داره شب میشه..؟! همه جا ساکته..نمیدونی بقیه هستن؟ نیستن..؟!