جوانا: چرا تو؟
لویی از روی میز غذاخوری که وسط آشپزخونه بود اومد پایین و با حوصله و هیجان دوباره تعریف کرد..لویی: مامان دارم بهت میگم اون داشت مسابقه رو نگاه میکرد..خب حتما دیده مهارتمو فهمیده به چه دردی میخورم..
جوانا درحالی که ظرف هارو میشست جواب لویی رو میداد..جوانا: نه خیر..فهمیده از پسر من ساده تر نمیتونه پیدا کنه..
لویی: مامان گفتم اون آدم درستیه..اگه کارش مجوز نداشته باشه که تو اون مدرسه بزرگ فوتبال راهش نمیدن که بخواد بازیکن جدید جذب کنه..
جوانا دستاشو آب کشید و با حوله پاکشون کرد..جوانا: لویی فقط در این مورد با بابات حرف نزن که واقعا حوصله ی جرو بحث باهاش ندارم..
لویی: هردوتون مثل همید..
لویی با عصبانیت گفت و از آشپزخونه رفت بیرون..
قبل از اینکه لویی بره تو اتاقش تروی درحالی که تماسشو قطع میکرد از اتاق اومد بیرون..تروی: لویی..چه خبر شده؟
لویی یه لحظه مکث کرد..
لویی: از همسرت بپرس..
جوانا با عصبانیت اومد جلو تا چیزی بگه ولی لویی بی توجه وارد اتاقش شد..تروی: با این بچه نمیشه حرف زد وگرنه آخرش به این ختم میشه..
جوانا: اگه مطابق میلش حرف بزنیم تا صبح میشینه به حرفمون گوش میده اما..
تروی: ما که تاحالا هرچی خواست و نخواست براش فراهم کردیم..دیگه چی میخواد؟!
جوانا: آره تو همیشه همینطوری بودی..اگه یکم تو رفتارت با اون تعادل رو رعایت میکردی الان دلش نمیخواست به هرطریقی از خونه بره...
تروی: چی؟!لویی که پشت در اتاقش با نگرانی ایستاده بود با شنیدن این حرف فورا درو باز کرد و شتابان رفت بیرون..
لویی: من کی گفتم میخوام از خونه برم؟ من فقط میخوام دنبال آرزوهام برم..حالا که موقعیتش پیش اومده شماها مانعم میشید..
تروی: شما در مورد چی حرف میزنید؟!جوانا: کاش فقط از خونه میرفتی..آخه چطوری بذارم بری یه کشور دیگه؟!
حرارت از سرو صورت تروی زد بیرون..نمیتونست بفهمه قضیه چیه ولی میفهمید انقدر مهم هست که جوانا که همیشه با لویی راه میومد حالا صداش دراومده بود و جلوش ایستاده بود..لویی: مامان من دیگه بزرگ شدم بچه های همسن من دارن کار میکنن..
تروی: لویی! همین الان همه چیزو توضیح بده..تروی مردی نبود که با دعوا به بحث خاتمه بده ولی انقدر با سیاست خاص خودش پیش میرفت که حتی میتونست با سکوتش کاری که میخواست رو انجام بده..
لویی: اگه قراره آخرش حرف خودتون رو بزنید پس الکی توضیح ندم..!تروی: یعنی چی؟ خب من باید بفهمم این دفعه دیگه چی میخوای!
لویی: باشه پس من اصل موضوع رو میگم بعد از اینکه قبول کردید درمورد جزئیاتشم میگم..
تروی: خب..میشنوم.لویی: تو مدرسه ی فوتبال یه مسابقه برگزار شد منم انتخاب شدم ولی برای رفتن به یکی از تیم های خوب باید به یه کشور دیگه برم..شایدم یه جایی همین دور و بر انگلیس بمونم..
جوانا: اون کسی که انتخابت کرد عضو هیئت داوران نبود..خودت گفتی..