هری: تمومش کن لویی..!لویی: بذار آخرین ست تموم شه..
هری درحالی که از اتاق می اومد بیرون، تیشرت سفیدش رو به تن کرد و با کشیدن عمیق بو به مشامش، به طرف آشپزخونه رفت..
هری: وآو خانم بل..! ناهار ما حاضره دیگه؟! من دیگه طاقت ندارم..
خانم بل مهربون خندید و در تابه رو گذاشت..
خانم بل: پنج دیقه دیگه حاضره...هری: آاا..حتما خیلی خسته شدین..دوباره فصل شروع شد و شما درگیر این خونه و کارای من شدین..
بل: اوه نه..از تو خونه ی خودم موندن بهتره..مخصوصا الان که لویی هست..
هری: اوهوم..خوبه که از تنهایی در اومدین..
بل: آره..اون خیلی شیطون و پر انرژیه..امروز مجبورم کرد باهاش فوتبال بازی کنم..
خانم بل با صدای خش دار و کمی لرزونش میگفت و میخندید..
بل: هرچقدر بهش میگفتم نمیتونم با اون دسته ها کار کنم قبول نمیکرد..با زور بهم یاد داد..هری: اوه حتما اذیتتون میکنه..!
بل: آاه نه..اون سرش تو کار خودشه..
هری لباشو جمع کرد و سرشو تکون داد درحالی که از آشپزخونه خارج شد..
هری: لویی میخوای تمومش کنی؟! دیگه وقته ناهاره..
لویی درحالی که به مانیتور زل زده بود مثل مجسمه سر جاش سیخ نشسته بود و فقط انگشتاش با سرعتی عجیب دکمه هارو به بازی میگرفتن..
لویی: از وقت ناهار خیلی گذشته..
هری: خیلی خب ببخشید که به خاطر من گرسنگی کشیدین..ولی لطفا تو این یه مورد انتقام نگیر و بیا زودتر غذامونو بخوریم..
لویی: گفتم صبرکن..این تموم بشه..
هری: از وقتی اومدم خونه سرت تو بازیه متوجهی؟!
لویی نیم خیز شده بود و بی توجه به هری تمام تمرکزشو رو دسته و بازی گذاشته بود..
لویی: تندتر برو دیگههه لعنتیی..ولی تو..تازه اومدی..هری دست به کمر با اخم و چهره ی کلافه به لویی و هیجان نا تمومش برای بازی، خیره شده بود تا اینکه تلاش لویی برای گل زدن تو ثانیه های اخر نتیجه نداد و با غر و داد دسته رو پرت کرد و حرصشو سر هری خالی کرد..
لویی: شت شت شت..گفتم میام دیگه..بیا تموم شد باختم..الان خوشحال شدی؟!
هری: تا حالا که میبردی مگه از ما تشکر میکردی که الان موقع باخت، غر میزنی؟!
لویی: چون تو باعث شدی ببازم..
هری: لویی دیگه ساکت شو بیا بریم..لویی با همون اخم و عصبانیتش پشت هری راه افتاد و دیگه هیچی نگفت..