هری: اوه..اومم..خیلی خب..خیلیم بد نشده..!
هری با تردید و لبخند گفت و لقمه ی تو دهنشو جویید..لویی که مقابلش نشسته بود، لبخند کمرنگی زد و دستاشو به میز تکیه داد..
لویی: هری..باورکن اصلا نفهمیدم دارم چی و چطوری این غذارو درست میکنم..!هری خندید و لقمه ی کوچیکی به چنگال گرفت و سمت لویی برد..
هری: نه واقعا گفتم..خوب شده..امتحانش کن..لویی با وجود چهره ی بیحالش، ریز خندید و خودشو عقب کشید..
لویی: من میل ندارم..خودت بخور..هری: چی..! وایسا ببینم..! راستشو بگو..تو این غذا چی ریختی که فقط میخوای به خورد من بدیش..؟!
هری با اخم و شک ساختگی گفت و باعث خنده ی بیشتر لویی شد..لویی: دیگه دیر فهمیدی...!
هری: اوم اره..تو میخواستی منو یه گوشه بندازی زمین تا بی سروصدا بزنی به چاک آره..؟!
لویی دوباره به صندلیش تکیه داد و دستی به پیشونیش کشید..
لویی: هری دیگه این حماقتمو بهم یادآوری نکن لطفا..هری دستاشو برد جلو و دستای ظریف لوییو گرفت..
هری: اشکالی نداره عزیزم..مهم اینه که همه چیز درست میشه..هری با لبخند چاقو و چنگالو تو دستای لویی گذاشت..
هری: به چیزی فکرنکن و غذاتو با آرامش بخور..لویی: ولی..من واقعا نمیتونم...
هری حرف لوییو قطع کرد و گونه ی لویی رو که خیلی بیشتر از قبل برجسته تر و استخونی تر نشون میدادن، نوازش کرد..هری: لو..تو خیلی ضعیف و لاغر شدی..خودم اخیرا متوجه شدم ولی نمیخواستم مثل قبل تحت فشار بذارمت..پس خواهش میکنم خودت به خورد و خوراکت اهمیت بده..
لویی: تا این قضیه تموم نشه نمیتونم به چیز دیگه ای فکرکنم..
لویی با ناراحتی گفت و سرشو انداخت پایین..هری: گفتم که دیگه نگران نباش..من درستش میکنم..تو فقط کاری رو که به مارسل گفتی انجام میدی، ادامه بده..
لویی: میخوای چیکار بکنی..؟!
لویی با کنجکاوی وتردید پرسید..هری بلند شد و گوشی خودش و لویی رو آورد تو آشپزخونه..
هری: اول شماره ی کالوینو بده بهم..هری نشست و لویی با استرس خواهش کرد..
لویی: هری با اون کاری نداشته باش..من بهش گفتم چیکار کنه یا نکنه...هری: کاریش ندارم..میخوام باهاش حرف بزنم همین..
هری با لبخند خونسردش گفت ولویی با نگرانی شماره رو داد..