تاریکی و ظلمت شب با نور چراغ های کوچیک و بزرگ اطراف زمین، از مطلق بودن خارج شده بود...
چمن های سبز زیر نور زیاد خودنمایی میکردن و حرکات تمرینی و گرم کردن بچه هارو زیباتر نمایش میداد..
با گذشتن اواسط فصل پاییز، هوا به اندازه ای سرد شده بود که همه با نوک قرمز بینی رو صورت سفیدشون از سرما، ظاهر بشن..
پسرا با کاور و گرم کن ورزشیشون پراکنده شدن تا کم کم آماده ی بازی تمرینیشون بشن..
لویی هم مثل بقیه تو زمین بود ولی تو اون کاپشن پف پفی مشکی، یه گوشه کز کرده بود و بعد از مرتب کردن چتریاش زیر کلاه بافتنیش، دستاشو بهم قلاب کرد و دوباره به بقیه خیره شد..
تو یه ثانیه کلاهش از پشت سر، کشیده شد و سرما خیلی سریع به گوش ها و موهاش نشست..
لویی: عع هعی..؟!لویی با تعجب داد زد و چشمای آبیشو که مثل گونه ها و نوک دماغ سرخش، جلب توجه میکردن، به عقب برگردوند..
هری: کاپشنتم در بیار.
هری گفت و خواست رد بشه که لویی نذاشت..لویی: خیلی سرده..نمیتونم..
لویی با اون چهره ی معصومش غر زد..هری: درش بیار..همین مونده با این وضع تمرینو شروع کنی..!
لویی: هرییی..
هری با چشم غره از لویی فاصله گرفت تا طبق عادت لوسش بهش آویزون نشه و جلو بقیه خودشو کنترل کنه..نایل: هی لویی!
نایل حواس لوییو به سمت خودش کشید و توپو به سمتش شوت کرد..ولی لویی جا خالی داد و پوکر به نایل زل زد..
لویی: حالا برو توپو بیار..نایل از فاصله ی تقریبا دور بلند خندید و به اطراف نگاه کرد که توپ دیگه ای ندید و دستاشو به پاهاش زد..
نایل: خیلی خب برو بیارش دیگه..لویی چرخید و درحالی که زیر لب فحش میداد خواست بره سمت توپ که دید مارسل غیر عمد اون توپو برداشت و داشت بی توجه از نزدیکیه لویی رد میشد..
لویی: هی مارسل! میشه اون توپو بفرستی بیاد..؟ اون صاحب داره..
مارسل به توپ تو دستش نگاه کرد و پوزخند زد..
مارسل: اوه..البته که نه..!مارسل خندید و لویی با چشمای تنگ شدش ریز بهش فاک نشون داد ولی توجه مارسلو بیشتر طلبید و باعث شد اون با لبخند تعجب آمیز بهش نزدیک تر بشه..
مارسل: آاا..چون زیاد از اون انگشت استفاده میکنی با حلقه تزئینش کردی..؟!