part 18

5.9K 947 1.1K
                                    

گرمای چایی تو دست هری به صورت بخار خودشو نشون میداد..
منظره ی زیبایی از شهر از پشت پنجره ی بزرگ آشپزخونه پیدا بود..
غرق در افکارش فنجون چایی رو به لبش نزدیک کرد و آروم ازش سر کشید..
حرارت چایی به لب هاش نشست و فنجون رو از لبش فاصله داد..



بعد از مکث کوتاه چشماشو بست و برای خوردن مقدار بیشتری از چایی فنجونو به لبش چسبوند ولی صدای ناهنجار و بلندی اونو از افکارش به بیرون پرت کرد..
لویی: آقای استایلز..



هری ناخواسته و با سرعت فنجون چایی رو از خودش فاصله داد ولی حرکت مایع تیره رنگ، اطراف فنجونو کثیف کرد و اخمای هری رو توهم فرو برد و با شتاب به طرف لویی برگشت..
هری: ترسیدم لویی..



لویی بی حرکت با چشمای گرد و منتظرش به هری خیره شد و به نظر قصد عذرخواهی هم نداشت..
هری: دیگه تو خونه آقای استایلز صدام نکن...بگو هری..فقط تو خونه..
لویی ریز خندید..
لویی: باشه..
لباشو جمع کرد و آروم زمزمه کرد..
لویی: هری..




هری: خب..؟
لویی: خب..!
هری: چی میخواستی بگی که منو از جا پروندی..؟!
لویی: اها..اامم..امروز تمرین نداریم؟
هری: هووفف..نخیر نداریم..



لویی: میشه یکم پنکیک درست کنیم؟!
هری: درست کنیم؟! روت نمیشه بگی واست درست کنم؟!
لویی: نه خب..خودم میتونم درست کنم..
هری: لازم نکرده..بشین الان آماده میکنم..
لویی لبخند شیطنت آمیز زد و پشت میز نشست..



لویی: آقای..اامم..یعنی هری..!
هری: چی میخوای؟!
لویی: خبب..هیچی..یعنی..میشه یه سوال بپرسم؟!
هری: عجیبه که داری اجازه میگیری..!
لویی: آخه سوال شخصیه..
هری: خیلی خب بپرس..
لویی: تو..تنها زندگی میکنی؟!
هری: معلوم نیست؟
لویی: خبب یعنی..مادر پدرت اینجا زندگی نمیکنن؟!


هری: نه..اونا منچستر زندگی میکنن..
لویی: خبب..پس همسر و دخترت...چرا پیشت نیستن؟!
هری: اونا هم منچسترن..
هری پنکیک های آماده شده رو تو ظرف گذاشت و روبه روی لویی نشست..


لویی: از همسرت جدا شدی؟!
لویی با صدای ضعیف و با تردید پرسید..
اون زیادی کنجکاو شده بود و دلیل نامعلومه تنها بودن هری آزارش میداد..
هری: نه..


لویی: پس چرا تنهات گذاشتن؟
هری درحالی که غذاشو میخورد با خونسردی به سوال های متداول لویی جواب میداد..
هری: من به خاطر کارم مجبورم اینجا زندگی کنم..من اینجا با کارم سرگرمم ولی اونا چی؟
لویی: حتما خیلی برات سخته..
لویی با ناراحتی گفت و غذاشو خورد..


هری: این چند روز.. بهت سخت گذشت؟!
لویی: خب اولش آره..ولی الان..خوبه یعنی عادت کردم..
هری: منم خیلی وقته عادت کردم..
لویی خندید و ابروهاش داد بالا..
لویی: خب تو انقدر غرق کارت هستی که بودن یا نبودن آدما برات فرقی نداره..


Legionnaire(L.S) [Completed]Where stories live. Discover now