لویی خیلی نتونست به نمای بیرون اون ساختمون بزرگ و ویلایی نگاه کنه و با راهنمایی پاول فورا وارد خونه شد از پله ها رفت بالا تو طبقه ی دوم و ظاهرا آخر، پاول درو باز کرد و همراه لویی وارد شد..
با روشن تر شدن خونه لویی با تعجب به همه جا نگاه انداخت..
خونه ی تقریبا بزرگ با بهترین وسایل ها..
کمی جلوتر رفت و چشمش به آشپزخونه افتاد همه چیز تمیز و مرتب به نظر میومد کسی اونجا زندگی نمیکرده به همین خاطر لویی فکرمیکرد اینجا همون خونه ایه که قرار بوده باشگاه بهش تحویل بده و این زیبایی و عظمت بیشتر متعجبش میکرد..پاول جلو رفت و در اتاق رو باز کرد و لویی بهش نزدیک شد..
دو تا اتاق کنار هم بودن که درهاشون پشت چارچوبه ام دی افی که وسطش با آویزهای الماسی مزین شده بود، قرار داشتن..
درواقع اون چارچوب راهروی باریکی رو روبه روی اتاق ها ایجاد میکرد و لویی هنگام عبور از اون راهروی کوتاه و باریک فقط به اون آویزهای بلوری خیره شده بود..
پاول: اینجا اتاقتونه اگه کاری داشتید من هستم بهم بگید..
لویی با تکون دادن سرش تشکر کرد و وارد اتاق شد..تخت دایره ای شکل که تشک سفیدش زیر لحاف سبز پسته ای رنگ حبس شده بود..کمد دیواری سراسری با درهای شیشه ای و مات ولی با طرح زیبا با فاصله ی کم از تخت قرار داشت..
میز کوچیکی هم دورتر از بقیه چیزا گوشه ی اتاق قرار داشت که البته مقابلش آینه ی تقریبا بزرگ کنار در حموم هم به زیبایی اتاق اضافه میکرد..
همین که خیال لویی بابت تمام نگرانی هایی که تا الان داشت راحت شد باعث شد لویی بیخیال خودشو رو تخت بندازه و بدون درنظر گرفتن فردا تمام خستگی هاشو به تخت تمیز و زیباش بسپره...
وقتی روحش به کالبدش برگشت و آروم چشم و گوششو باز کرد هیچ صدایی به گوشش نرسید انقدر سکوت مطلق بود که حس میکرد تو خلاء تک و تنها خوابیده صدای قورت دادن بزاق دهنشو شنید و از جاش بلند شد..درحالی که خمیازه میکشید از اتاقش خارج شد حالا که خونه کاملا روشن بود و خودشم هشیارتر، از همونجا شروع کرد به زیر و بم وسایل خونه رو نگاه کردن..
هنگام عبور از راهرو نگاهش به در اتاق بغلیش افتاد آروم درو باز کرد و به داخل سرک کشید..
یه کتابخونه ی بزرگ با کتاب های زیاد متنوع درست کنارش میز مطالعه با صندلی چوبی زیبایی قرار داشت..چیزای زیبای دیگه ای تو اتاق قرار داشت ولی فقط چیدمان و طراحی زیبای اتاق بود که نظر لویی رو برای لحظاتی جلب میکرد چون پدرش هم مشابه اون اتاق رو تو خونه داشت و کسی به جز اون به اونجا نمیرفت..
لویی به آرومی قدم برداشت و به طرف آشپزخونه رفت ولی قبلش متوجه وجود اتاق دیگه ای شد دوباره از سر کنجکاوی به اونجا نزدیک شد ولی اینبار با گذاشتن دستش روی دستگیره قبل از اینکه درو باز کنه صدای بم پاول اون رو ترسوند..
پاول: چیزی احتیاج دارید؟!