فکرمیکنم دیگه قسمتای کسل کننده تموم شدن
امیدوارم لذت ببرید و انرژیتون رو منتقل کنین ^~^----
لویی: الو هری..
هری: لویی..! حالت خوبه؟لویی: اره..ببخشید از دیروز تاحالا نگرانت کردم..
لویی گفت درحالی که تو خونه قدم میزد و پوست لبشو آروم میکند..هری: اره وقتی یهو قطع کردی ترسیدم..چرا گوشیت خاموش بود؟
لویی: مامانم اومد تو اتاق ترسیدم قطع کردم.. بعدشم انقدر درگیر بحث و صحبت با بابام شدم یادم رفت گوشیمو شارژ کنم خاموش شد.
لویی بیحالی خودشو رو مبل انداخت..هری: خیلی خب اشکالی نداره..ببینم تو میری اونجا هم خسته ای؟ چرا صدات جون درنداره؟!
لویی: آره دیگه همیشه یکی هست حال ادمو خراب کنه..
هری: چیشده؟ با دوستات دعوا کردی؟!
لویی: نه..با بابام بحث کردم..
هری: میخوای بگی چیشد؟؟
لویی: تو همه چیز دخالت میکنه..بهم میگه..اه هیچی ولش کن..
هری: لویی!
لویی: ها؟
هری: تو..در مورد خودمون..که چیزی نگفتی؟!لویی: نه ولی..ولی میخوام بگم..
هری: نه لویی اینکارو نکن..الان وقتش نیست..
لویی: هست هری..بالاخره که باید بگم..
هری: اره بالاخره میگیم ولی الان نه..لویی: اگه نگم هم اونا میخوان منو از تو جدا کنن..
هری: جدا کنن چیه لویی؟ چه اتفاقی افتاده؟لویی: بابام میگه دیگه نمیتونم بیشتر از این مزاحم سرمربیم بشم..میخواد یه خونه دیگه برام بخره..اگه همه چیو بهش بگم اونم بفهمه من دوستت دارم حتما اجازه میده..
هری: کی به علاقه ی تو اهمیت میده لویی؟! این مسئله ی ساده ای نیست..حتی اگه بری بگی من میخوام با یه دختر زندگی کنم هم همینطوری بهت اجازه نمیدن..
لویی: منم ساکت نمیشینم..
هری: اونا از گرایشت خبر دارن؟!
لویی: چی میگی..خودمم خبر نداشتم چه برسه به اونا..
هری: لویی پس خفه شو بشین سرجات..کاری نکن اصلا نذارن برگردی..منم اگه بودم نمیتونستم مسئله ی گرایش بچمو یه دفعه با کار و زندگیش قاطی کنم..
لویی: اره خب..بابای منم همینطوره..
با افسوس گفت درحالی که بلند شده بود و به طرف پنجره میرفت..هری: پس لطفا هیچ کاری نکن لویی..باشه؟!
لویی: چطوری هیچ کاری نکنم؟ بشینم تا بیان منو تو اون کشور غریب، تنها تر کنن؟!
لویی با عصبانیت گفت و پرده رو از دستش رها کرد..