سکوت و ماتم تو اتاق میرقصیدن...همه ی اسباب و اثاثیه ی اتاق مثل اعضای یه خانواده ی عزادار از شدت سوگواری بوی سرد و خشن گرفته بودن...
چشم های هری هیچ چیز رو نمیدید به جز تنها یک نقطه از سقف اتاق..
تمام تخت سرد و بی روح شده بود به جز تقریبا دومتر درازایی که هری ازش اشغال کرده بود..
کف دست هاش روی سینه هاش چسبیده بودن..
دست چپش تپش قلبشو حس میکرد و دست راستش ضربات متوالی و هماهنگ کلنگ زدن به قلبش رو که با هر ضربه به صبر و تحملش اضافه میشد..هر لحظه نفس هاش عمیق تر و نگاهش آروم تر میشد..
اون فقط باید صبرمیکرد و تصمیمش رو که با فراز و نشیب مواجه شده بود به ثمر میرسوند..هنوز کامل لوییو از دست نداده بود..
اون همچنان بازیکنش هست و خواهد بود..صدای باز و بسته شدن در خونه به گوش رسید..
در اتاق زده شد و بعد از مکث کوتاهی در باز شد..کارلوس: آقای استایلز..! بیدارید؟
کارلوس آروم گفت و اومد داخل..هری بدون کوچیک ترین تکون جواب داد..
هری: آره..چیشده؟کارلوس: ببخشید که دیر برگشتیم...فردا من برسونمتون یا پاول باید بیاد؟
هری بعد از لحظاتی مکث بالاخره خودشو کشید بالا و همونطوری رو تخت نشست..
هری: کارلوس...اامم..یه مسئله ای هست..کارلوس: چیزی شده؟؟
هری: من واقعا متاسفم که اینو میگم...ولی..لطفا فردا با لارن وسایل هاتون رو جمع و جور کنید..دیگه به خدمت شما نیازی نیست..کارلوس: ولی آقای استایلز...لطفا بگین..چیزی شده؟! ما اشتباهی انجام دادیم؟!
هری: نه نه..فقط دیگه نیازی به زحمت کشیدن شما نیست..نگران نباشید..خودم فردا همه چیزو کامل بهتون توضیح میدم..
کارلوس با ناراحتی اطاعت کرد و از اتاق خارج شد..
.
لویی: یه لحظه صبرکن..آدرسو به راننده بگو..
لویی گوشیو داد به راننده آژانس و با بیحالی سرشو به شیشه تکیه داد..شب تاریک..
چراغ های رنگی رنگی و چشمک زن..
مغازه های شبانه روزی و زرقی برقی..رهگذر های کم و بیش خوشحال و آزاد از غم و غصه ی دنیا که شاید هیچکدومشون الان درک نمیکردن مشکل پسر بچه ی جوون تنها که با بغض و ناراحتی به بیرون خیره شده، چی میتونه باشه..