part 38

5.3K 714 427
                                    



سکوت و ماتم تو اتاق میرقصیدن...

همه ی اسباب و اثاثیه ی اتاق مثل اعضای یه خانواده ی عزادار از شدت سوگواری بوی سرد و خشن گرفته بودن...

چشم های هری هیچ چیز رو نمیدید به جز تنها یک نقطه از سقف اتاق..

تمام تخت سرد و بی روح شده بود به جز تقریبا دومتر درازایی که هری ازش اشغال کرده بود..

کف دست هاش روی سینه هاش چسبیده بودن..
دست چپش تپش قلبشو حس میکرد و دست راستش ضربات متوالی و هماهنگ کلنگ زدن به قلبش رو که با هر ضربه به صبر و تحملش اضافه میشد..

هر لحظه نفس هاش عمیق تر و نگاهش آروم تر میشد..
اون فقط باید صبرمیکرد و تصمیمش رو که با فراز و نشیب مواجه شده بود به ثمر میرسوند..

هنوز کامل لوییو از دست نداده بود..
اون همچنان بازیکنش هست و خواهد بود..

صدای باز و بسته شدن در خونه به گوش رسید..
در اتاق زده شد و بعد از مکث کوتاهی در باز شد..

کارلوس: آقای استایلز..! بیدارید؟
کارلوس آروم گفت و اومد داخل..

هری بدون کوچیک ترین تکون جواب داد..
هری: آره..چیشده؟

کارلوس: ببخشید که دیر برگشتیم...فردا من برسونمتون یا پاول باید بیاد؟

هری بعد از لحظاتی مکث بالاخره خودشو کشید بالا و همونطوری رو تخت نشست..
هری: کارلوس...اامم..یه مسئله ای هست..

کارلوس: چیزی شده؟؟
هری: من واقعا متاسفم که اینو میگم...ولی..لطفا فردا با لارن وسایل هاتون رو جمع و جور کنید..دیگه به خدمت شما نیازی نیست..

کارلوس: ولی آقای استایلز...لطفا بگین..چیزی شده؟! ما اشتباهی انجام دادیم؟!

هری: نه نه..فقط دیگه نیازی به زحمت کشیدن شما نیست..نگران نباشید..خودم فردا همه چیزو کامل بهتون توضیح میدم..

کارلوس با ناراحتی اطاعت کرد و از اتاق خارج شد..


.

لویی: یه لحظه صبرکن..آدرسو به راننده بگو..
لویی گوشیو داد به راننده آژانس و با بیحالی سرشو به شیشه تکیه داد..

شب تاریک..
چراغ های رنگی رنگی و چشمک زن..
مغازه های شبانه روزی و زرقی برقی..

رهگذر های کم و بیش خوشحال و آزاد از غم و غصه ی دنیا که شاید هیچکدومشون الان درک نمیکردن مشکل پسر بچه ی جوون تنها که با بغض و ناراحتی به بیرون خیره شده، چی میتونه باشه..

Legionnaire(L.S) [Completed]Where stories live. Discover now