لویی درحالی که خمیازه میکشید وارد اتاقش شد و قبل از اینکه خودشو رو تختش پخش کنه لباشو جمع کرد و با تردید یه نگاه کلی به اتاق انداخت بعد به دست باندپیچی شدش خیره شد..
اگه هربار که لباساشو عوض میکرد اونارو اینطرف و اونطرف پرت نمیکرد شاید الان مجبور نمیشد یه توده لباس گوشه ی اتاق، با کیف و خوراکی های پخش شده رو تخت و صندلیشو با دست سوخته جمع کنه..
با توجه به اینکه لویی درحالت عادی به خودش زحمت اینکارو نمیداد، انتظار میرفت الان با یه دست سوخته که هنوزم سوزش کمی رو روی پوست نازک حفاظت شده زیر بانداژ احساس میکرد، کلا بیخیال اتاق بشه و مثل همیشه به خودش استراحت مطلق بده...
ولی حرفا و نگاه معنا دار هری هرلحظه براش یاداوری میشدن و به خاطر می آورد که دلیل عمده ی سوختنش همین وضع اتاقش بود که مجبور بود از هری مخفیش کنه...
احتمالا این دومین باری بود که لویی از تنبیهی که ناخواسته براش اتفاق افتاد درس عبرت گرفت و بدون درنظر گرفتن وضعیت دستش شروع کرد به تمیز کردن اتاق..
با حوصله وسایل اضافی و دور ریختنی رو به جای اصلیشون یعنی سطل آشغال فرستاد..
همه ی لباس هاشو مرتب کرد و به داخل کمد برد دیگه چیزی روی تخت و صندلیش نبود که جلوه ی بدی به اتاق بده به جز کیف دهن بازش که گوشه ی اتاق افتاده بود..سریع خم شد و کیفو ساک ورزشیشو از زمین بلند کرد ولی بی توجهیش به باز بودن در کیف، باعث شد وسایلاش بریزن زمین..
لویی یه نگاه به وسایلا انداخت و با نا امیدی هوفی کرد و چتریاشو از پیشونیش کنار زد..
سریع نشست و همه چیزو تو کیف چپوند..
چیزی رو کف اتاق نموند جز حلقه ی زیبایی که لویی با دیدنش دهنش باز شد و آهی از سر تاسف کشید..حلقه ای که مادرش بهش داده بود و قول داده بود اونو هیچ وقت از دستش درنیاره ولی به خاطر حواس پرتی همیشگیش همون روز اول که تو باشگاه درش آورده بود، یادش رفته بود دوباره اونو بذاره..
با لبخند حلقه رو از زمین برداشت و تو دستش گذاشت و اینبار واقعا به خودش قول داد که تحت هیچ شرایطی اونو از خودش جدا نکنه..با یادآوری چهره ی مهربون مامانش دلش براش تنگ شد و خواست بهش زنگ بزنه ولی با تامل و درنظر گرفتن ساعت، این کارو به فردا انداخت..
.
لویی: مامان چندبار بهتون زنگ زدم چرا جواب نمیدادی؟!
جوانا: آه ببخشید عزیزم..تلفنم جا مونده بود تو ماشین..
لویی: عجیبه که این همه مدت سمت گوشیتون نرفتین..!
جوانا: خب وقتی میایم لندن انقدر سرمون گرم میشه که گوشیو یادمون میره..
لویی: شما رفتین لندن؟!
جوانا: آره امروز صبح اومدیم..الان خونه ی خاله جسیکا هستیم..
لویی: اوه خوبه..بدون من خوب میرین مسافرت..!
جوانا: هی خیلی بی انصافی..ما که هربار بهت اصرار میکردیم قبول نمیکردی باهامون بیای..
لویی: خب آره واقعا وراجی های ریتا باعث میشه قید گشتن تو لندنو بزنم..