part 22

6.3K 949 1.1K
                                    

" نصفه شبی کامنت و ووت یادتون نره "

با سنگینی یه دست روی فرورفتگی پهلوش چشماشو آروم باز کرد..


بعد از فقط چند ثانیه نگاهش روی پسر ریزجثه که مقابل دو سوم از بدنش دراز کشیده بود، ثابت موند..



صورت آرومش با فاصله ی نه چندان زیادی مقابل قفسه سینش بود و موهای بهم ریخته و مژه های خوش فرمش اولین چیزایی بودن که جلب توجه میکردن...



به غیر از اونها صورت لویی انقدر زیبایی داشت که برای مدت نامعلومی هری رو متوجه خودش نگه میداشت..



پاهای کوچیکش آروم تکون خوردن بلا فاصله انگشتای دستش به داخل جمع شدن و گوشه ای از لباس هری رو تو بغل خودشون نگه داشتن..


سرش به آرومی تکون خورد و همزمان با باز شدن مشتش پلکاش هم به حالت نیمه باز در اومدن..



همه ی اینا تو یه لحظه اتفاق افتاد ولی همین لحظه ها برای هری صحنه های شیرین و دوست داشتنی رو رقم میزدن و این از نگاه های کنجکاوانه ی هری پیدا بود..



لویی درست مثل یه نوزاد که برای اولین بار پنجه هاشو از هم باز میکنه، مشتشو آروم باز کرد.. درحالی که کف دستش به پهلوی هری تکیه داده بود، انگشتاش از هم کشیده و باز شدن و دوباره به حالت اولشون برگشتن..


پلکاش بعد از افتادن نگاهش به سینه ی پهن هری، کامل از هم باز شدن..
مژه های زیباش نگاه هری رو، روی خودشون قفل کرده بودن تا وقتیکه لویی با سوق دادن نگاهش به سمت بالا مردمک چشمای هری رو به اسارت درآورد..


اون چشمای گرد و درشت با مردمک های آبی رنگی که مثل الماس میدرخشیدن میتونست دل هرکسیو بلرزونه و هری نه تنها از این موضوع مستثنی نبود بلکه بیشتر از هرکس دیگه ای قلبش به تپش دراومد طوری که میتونست بالا پایین رفتن قفسه سینشو حس کنه..


نگاه شوکه شدش روی صورت لویی میچرخید..
اون چشم ها..
بینی کوچیکش که از زاویه ی بالا به خوش فرم ترین حالت خودش در اومده بود...
ته ریش قهوه ای رنگش که لبای خطی و گلبهی رنگشو زینت میبخشیدن باعث شد هری چند میلی متر تو جای خودش جا به جا بشه ولی همچنان نمیتونست افسار نگاهش رو تو دست بگیره..




آب دهنشو قورت داد حس میکرد دیگه کاملا پیش لویی لو رفته و الانه که لویی بهش چیزی بگه ولی با بسته شدن چشمای لویی و فرورفتن سرش تو بالش، جریان برقی که داشت واسه هری تشنج ایجاد میکرد قطع شد و هری تونست نفس راحتی بکشه..




عجیب ترین و متفاوت ترین صبحی بود که برای هری آغاز شده بود ولی بعد از چند لحظه که قلبش آروم گرفت به زیبایی و شیرینی صحنه هایی که تا چند دقیقه پیش خلق شده بودن پی برد و لبخند لطیفی به لبش نشست..



Legionnaire(L.S) [Completed]Where stories live. Discover now