هِلوو بچززز 😍
این قسمت طولانی و پر محتواست پس با انرژی فراوونننن بخونیننن که دیگه این قسمت تقریبا آخریه... 😃🌸
---
لویی: صبح بخیررر..!صدای بلند وشاد لویی تو فضای خونه پیچید و توجه همه رو جلب کرد و لبخند به لبشون نشوند...
جوانا: اومم بالاخره بیدار شدین..!
جوانا خندید و از آشپزخونه اومد بیرون...هری: صبحتون بخیر..
هری با لبخند از پشت لویی اومد و جوابشو از تروی و رابین که پشت میز صبحانه نشسته بودن، گرفت..آنه هم به کانتر تکیه داد و دست به سینه شد..
آنه: از بین مردا فقط هری سحرخیز بود که دیگه نیست..صبح شماهم بخیر..رابین: بیاین بچه ها..بیاین زود صبحانه بخورین میخوایم بریم بیرون..
رابین با مهربونی گفت..هری و لویی پشت میز نشستن و هری با کنجکاوی خندید..
هری: خوب و زود صمیمی شدین..!لویی لبخندشو جمع کرد و ابرو بالا انداخت..
لویی: حتی زودتر از من و هری..جوانا خندید و ظرفای اضافی رو از میز جمع کرد...
جوانا: بله..درحدی که اگه یکم دیرتر بیدار میشدین، ما خودمون کاپلی میرفتیم بیرون..هری لباشو کیپ کرد و بعد آروم زمزمه کرد...
هری: یعنی منو لویی هنوز کاپل محسوب نمیشیم..؟!یک لحظه سکوت شد..
لویی با خجالت و برای اینکه لبخند بزرگشو کنترل کنه سرشو انداخت پایین..نگاه های زیرزیرکیِ بقیه بهم دیگه، با حرف رابین تموم شد...
رابین: چرا اتفاقا به خاطر همین منتظرتون موندیم..تروی: خیلی خب..حالا تصمیم آخر شد کجا بریم..؟!
لویی: ولی ما که..میخوایم بریم دنکستر..!
لویی زود در ادامه ی حرف تروی گفت..جوانا: آاا لویی اون باشه برای بعد..!
جوانا با صدای مهربونش گفت و تروی ادامه داد..
تروی: دنکستر رو بعدا هم میتونید برید..ولی روز باکسینگ فقط امروزه..هری: آا آره دیگه..حیفه امروز لندن نباشیم..
لویی: خیلی خب اصلا..
لویی به ناچار گفت و گاز بزرگی از ساندویچ تستش زد و بقیه رو خندوند..آنه: پس همون نظر اولی خوب بود دیگه..برای ناهار بریم بیرون..گشتن و سرگرمی هم باشه برای شب..
آنه حرف آخرو زد و از آشپزخونه خارج شد...