بوی خوش غذا حس بویاییه بینی نخودیشو فعال کرد و مثل شبح شب اونو دنبال خودش کشوند و راه رو براش باز کرد..
لویی با چشمای نیمه بسته، شونه های افتاده و دستای آویزون اختیار بدنشو داده بود دست بینیش تا اینکه اونو به سمت آشپزخونه برد..
با دیدن هری مقابل اجاق گاز، با همون وضع مثل یه بچه پاندای خسته از پشت بهش چسبید و دستاشو دور کمرش قفل کرد..
هری: ترسیدم..!
هری آروم رفت عقب تر و بعد از کم کردن شعله، با خیال آسوده برگشت و با خنده، وزن اون موجود تنبلو تو بغلش تحمل کرد..هری: ظهر بخیررر..از خواب زیاد خسته شدی؟ یا هنوز خستگی دو دیقه فوتبال بازی کردن دیشب تو تنت مونده؟!
لویی: خوبه میدونی همش دو دیقه بازیم دادی..
هری لوییو از خودش جدا کرد و خندید..
هری: میترسم نود دیقه بازی کنی دیگه فرداش از خواب بیدار نشی..لویی که یکم سرحال شده بود با ضربه ی دوتا مشتش هریو از خودش دور کرد گرچه درمقابل بدن عضلانی هری انگار فقط نوازشش کرده بود..
دستاشو به لبه ی کانتر تکیه داد و تو یه حرکت پرید بالاش و رو به هری نشست..
لویی: چون نمیتونستی بیدارم کنی و من تا ظهر خوابیدم داری میسوزی نه؟!هری مشغول هم زدن غذاش شد و ابروهاشو داد بالا..
هری: فکرکردی بیدار کردنت واسم کاری داشت؟ فقط دلم برات سوخت..لویی پوزخند صدا داری زد و شروع کرد به تکون دادن پاهای آویزونش..
لویی: بیدارم میکردی اون وقت میدیدی کجاتو میسوزوندم..هری چشماشو تنگ کرد زیر چشمی بهش نگاه کرد ولی بعد از یکی دو لحظه تای ابروهاش بالا پایین شدن..
هری: لباست چقدر آشناست..!لویی: حالا به روم نمیاوردی هم میدونستم لباس توئه..
هری: لباس منه؟!
هری قاشق به دست با اخم غلیظ تری بهش خیره شد..لویی: خب پاشدم دیدم لباسام نیستن..
هری: من لباساتو گذاشتم بشورم..مگه این همه تیشرت نداری تو کمدت؟لویی: دلم خواست لباس تورو بپوشم..چرا مثل خسیسا رفتار میکنی؟!
هری: من اصلا نمیدونستم چنین لباسی دارم پس اهمیتی برام نداره..ولی این تو تنت زار میزنه برو درش بیار.لویی همون لحظه بلوز آستین بلند و گشاد هریو درآورد و با قدرت پرتش کرد گوشه ی آشپزخونه..
هری با چشمای گشاد شده شوت شدن لباسشو تماشا کرد و با اخم و حرص مشغول تفت دادن میگو ها با سبزیجاتش شد..