Part 54

4.2K 619 712
                                    

با باز شدن در اتاق، بوی عطر دلنشینی تو فضا پیچید..

هری با یه سینی کامل از صبحانه به تخت نزدیک شد..

سرو صداش برای جا به جا کردن سینی، لویی رو تا حدودی هوشیار کرد اما هنوز قابلیت تکون دادن بدنشو نداشت..

هری پرده ی جلوی بالکن بزرگو کشید و نور آرامش بخشی مستقیم وارد اتاق شد و باعث شد لویی زود سرشو تو بالش بچپونه و غر بزنه..
لویی: ععع...!

هری خندید و آروم کنار لویی رو تخت نشست و اندام کوچولوی پتوپیچشو به طرف خودش کشید و اونو کامل بیدار کرد..
هری: آاا..خواب بسههه..چشماتو باز کن ببین چه حرکتی زدم..!

لویی که مثل پیله تو بغل هری بود سرشو آورد بیرون و هری با لبخند موهای بهم ریخته و نرمشو داد کنار و پیشونیشو بوسید..

هری: صبح قشنگت بخیر باشه عروسک نرمالوی من..
لویی ناخواسته خندید و اون اخم لجوج از صورتش محو شد..

با کمک هری نشست و لحافو از دور خودش باز کرد و چشمش به سینی صبحانه قفل شد..

لویی: این چیه..؟!

هری: دیدم خیلی خسته بودی که هنوز بیدار نشدی، گفتم اینجا صبحانه بخوریم..
هری با ذوق گفت و دستاشو رو صورت متعجب لویی کشید و سرحال ترش کرد..

لویی: امروز از کدوم سمت تخت بیدار شدی هری..؟!

لحن متعجب و طنزآمیز لویی باعث خندیدنشون شد و هری سینی رو آورد نزدیک تر..
هری: هرچی هست امروز حالم خوبه پس بهتره ازش استفاده کنی..

لویی به کاسه ی کوچیک خوراک لوبیا نگاه کرد و لبخندش تقریبا محو شد..
لویی: حالا حالت خوبه لوبیا آوردی! اگه بد بود چی...

هری لبخندشو جمع کرد و کاسه رو بلند کرد..
هری: لویی خیلی خوش عطر و طعم درستش کردم..فقط بوش کن...عاشقش میشی..!

لویی بو کرد و یه تای ابروهاشو خم کرد و زمزمه کرد..
لویی: اووف خیلی خب..

هری خندید و کاسه رو سرجاش گذاشت و در فلزی ظرف کوچیک دیگه رو برداشت و چهار لایه پنکیک آغشته به خامه و مربا چشمای لویی رو قلبی کردن..

هری: اینم درست کردم که ناراحت نشی..ولی..

لویی: باشه باشه..هر دوتاشو میخورم..قول میدم...
لویی با هیجان و سریع گفت و بدون مکث ظرف پنکیکو گذاشت رو پاهاش و با چاقو و چنگال افتاد به جونش..

هری با خوشحالی و رضایت به این موجود شیرین و دوست داشتنیش نگاه میکرد و به خودش اجازه نمیداد نگاهشو ازش برداره یا لبخندشو کنترل کنه..

Legionnaire(L.S) [Completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora