در باز شد و لویی پشت نایل وارد خونه شد..
لویی: کسی خونه نیست نایل؟
نایل: نه مامان بابام رفتن مسافرت...میتونیم تا شب بترکونیم..لویی: تا همین الانشم حسابی خوش گذشت..
نایل: من که میدونم الان دلت داره واسه فیفا تاپ تاپ میکنه..
لویی بلند خندید و سرشو با تایید تکون داد..نایل: پس تا تو آماده کنی من یخچالو خالی کنم..حس میکنم خیلی چیزا وجود داره که نخوردمشون..
لویی: نایل تازه شام خوردیم..تو واقعا..!
نایل: هیچ وقت برای غذا خوردن بهونه نیار..
لویی: خدای من..لویی بعد از روشن کردن پی اس، خودشو پرت کرد رو کاناپه و نایل با کلی خوراکی و غذا اومد پیشش..
لویی: اینارو بذار اونطرف من انقدر سیرم که حالم از غذا بهم میخوره..
نایل: معدتو کوچولو نگه داشتی که خودتم کوچولو موندی دیگه..
لویی با کنترل خنده لباشو جمع کرد و انگشت فاکشو ریز به نایل نشون داد و بعد دوتایی بلند خندیدن..لویی: محض رضای فاک دو دقیقه چیزی نخور..دو دست بازی کنیم من دیگه باید برم..
نایل غذای تو دهنشو کنترل کرد که نریزه بیرون تا بتونه جواب لویی رو بده..
نایل: گفتم که تنهام..امشب همینجا میمونی..یک لحظه فکر لویی رفت سمت هری..اون میدونست با نایل رفته بیرون ولی لویی بهش نگفته بود شب نمیره خونه..
لویی: آاا ولی..من باید برم..
نایل: آخه میخوای بری تنهایی تو خونه چیکار کنی..!
لویی لباشو جمع کرد و به فکر فرو رفت..
نایل راست میگفت چه فرقی داشت الان لویی کجا باشه از نظر نایل اون تنها زندگی میکرد و درواقع هم همین بود یعنی لویی به خودش حق میداد که مستقل باشه و هروقت دلش خواست بره خونه و در این مورد هری نمیتونست بهش چیزی بگه..لویی: خیلی خب..پس بازی میکنیم..نمیذارم یبارم ببری حتی اگه تا صبح بیدار بمونیم..
نایل: باشه ولی اول باید برم دستشویی..
لویی با اینکه خودشو توجیه کرده بود ولی هنوز فکرش درگیر یه چیزی بود..
نکنه هری منتظرش باشه و با نرفتنش دوباره اونو نگران و آواره ی خیابونا بکنه..
پس سریع به شماره ای که شب قبل با نام آقای استایلز سیو کرده بود، پیام داد که امشب خونه نمیره...
با روشنایی نسبی اتاق و تکمیل شدن ساعت خواب، نایل آروم چشماشو باز کرد و بلا فاصله خمیازه بلندی کشید..
یکم که خواب از چشماش رفت سرشو چرخوند لویی رو دید که خودشو تو پتو مچاله کرده و همچنان با آرامش و عمیق خوابیده بعد به بدن خودش نگاه کرد که به لطف لویی احتمالا کل شب از داشتن پتو محروم بوده..کف دستاشو رو صورتش کشید بعد از کشیدن آه طولانی دستشو دراز کرد و گوشیشو از رو میز برداشت تا ساعتو چک کنه..
با دیدن ساعت عملا چشماش از حدقه زد بیرون و فقط برای لحظاتی باور نکرد که اونا دقیقا یک ساعت پیش باید تو باشگاه حضور میداشتن..